در امتداد تاریکی-خاکستر آرزوهای بر باد رفته!

یک اشتباه بزرگ در دوران جوانی زندگی ام را به آتش کشید و همه آرزوهایم را بر باد داد. به گونه ای که حتی حسرت پوشیدن لباس سفید عروسی هم در دلم باقی ماند و خبر بارداری ام چون پتکی بود که بر سرم فرود آمد و ... زن 39ساله که به اتهام ترک انفاق از همسرش شکایت کرده بود، درباره سرگذشت اسف بار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: پدرم بازنشسته ای آبرودار و بسیار مظلوم است که هیچ وقت در برابر خواسته ها و توقعات من و خواهر و برادرم «نه» نمی گفت و به خانواده اش عشق می ورزید. در این شرایط من تا مقطع لیسانس تحصیل کردم و چند سال بعد، در حالی که 27سال داشتم، در یک آزمایشگاه صنایع غذایی مشغول کار شدم. آن روزها در محیط کارم به دختری مغرور و خشک معروف بودم، به طوری که حتی همکاران مرد مرا دختری «غد» می دانستند. در میان مشتریان آزمایشگاه که نمونه هایی از مواد غذایی را هر هفته به آزمایشگاه می آوردند، مرد میان سالی به نام «حبیب» بود که توجهم را به خودش جلب کرد ، او همواره با ادب و متانت رفتار می کرد و با ابراز علاقه های عامیانه سخن نمی گفت. او در حالی سعی می کرد به من نزدیک شود که متوجه شدم هر دو نفر در یک محله زندگی می کنیم. این بود که من هم تلاش می کردم با رعایت حد و حدود و احترام با او برخورد کنم. خلاصه خودم هم نفهمیدم چگونه شیفته آن مرد شدم و به او دل باختم. هیچ کس نمی تواند باور کند که این رابطه شوم در حالی 10سال طول کشید که او در این مدت خودش را مجرد معرفی می کرد و من حتی نفهمیدم او متأهل است و چهار فرزند دارد. اشتباه بزرگی که مرا درگیر عشقی سیاه کرده بود و ارتباط های خیابانی و دیدارهای پنهانی ادامه یافت تا این که بالاخره حبیب به خواستگاری ام آمد، اما پدرم با این ازدواج مخالفت کرد. در همین گیر و دار «سامان» که تنها برادرم بود، بر اثر یک حادثه اتفاقی از دنیا رفت و همه ما را عزادار کرد. به همین دلیل ماجرای ازدواج ما چند ماه مسکوت ماند تا این که حبیب دوباره موضوع را با پدرم مطرح کرد. در حالی که پدرم این بار کمی نرم تر شده بود، حبیب از من خواست برای دیدن یک واحد آپارتمانی همراهش بروم تا با اجاره آن منزل به صورت رسمی از من خواستگاری کند و بعد زندگی مشترک مان را در همان خانه آغاز کنیم. من هم به همراهش رفتم ولی زمانی که مشغول دیدن اتاق های آن واحد آپارتمانی بودم او خودش را به من نزدیک کرد و ...  آن روز با چهره ای پریشان به خانه بازگشتم اما نمی توانستم از بلایی که به سرم آمده بود با کسی سخن بگویم. تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه می کردم. نمی دانستم چگونه باید از این آبروریزی جلوگیری کنم. مدام به حبیب پیامک می دادم و از او می خواستم چاره ای بیندیشد. اما از سوی دیگر همسر حبیب با دیدن این پیامک ها پی به ماجرا برده بود و حالا من با مشکلی حادتر رو به رو بودم. نمی دانستم به ننگی که به بار آورده ام بیندیشم یا به دروغی فکر کنم که 10سال باورش کرده بودم. وقتی از حبیب توضیح خواستم فقط گفت: «می ترسیدم تو را از دست بدهم!» در همین گیر و دار همسر حبیب با من تماس گرفت تا یکدیگر را ملاقات کنیم. من که نمی توانستم این راز را در خانواده ام فاش کنم، ماجرا را برای خاله کوچکم شرح دادم و او را به جای خودم نزد همسر حبیب فرستادم ولی «پوپک» اصلا عصبانی نبود و تنها قصد داشت بر اشتباه فاحش شوهرش سرپوش بگذارد. به همین دلیل خودم در قرار بعدی نزد پوپک رفتم. او توقع داشت من از حقم بگذرم و شکایتی را مطرح نکنم چرا که پوپک ادعا می کرد پشت همسرش را خالی نمی کند!  درگیری های ما چند ماه ادامه داشت تا این که روزی حبیب به محل کارم آمد و مدعی شد به خاطر عذاب وجدان قصد دارد مرا عقد کند. با آن که دیگر از او نفرت داشتم اما به ناچار پیشنهادش را پذیرفتم و نام من وارد شناسنامه حبیب شد. چند ماه بعد و در حالی که از شدت شرم نمی توانستم به چهره پدر و مادرم نگاه کنم، زندگی مشترکم را در یک سوئیت اجاره ای آغاز کردم و آن جا بود که تازه فهمیدم به طور ناخواسته باردار شده ام. در این وضعیت آشفته، ناگهان تنها خواهرم نیز بدون هیچ دلیلی سکته کرد و دوباره همه خانواده در حالی داغدار شدیم که من نیز جنینم را سقط کردم. اکنون بیش از یک سال از آن روزها می گذرد اما حبیب نه سراغی از من گرفته و نه حتی نفقه ای پرداخت کرده است. حالا من مانده ام و دنیایی از خاکستر  آرزوهای بر باد رفته!.... شایان ذکر است، به دستور سرگرد احسان رسایی (رئیس کلانتری سیدی) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20581 - ۱۳۹۹ شنبه ۴ بهمن

 

ماجرای کرم های روی پیکر یک معتاد!

این که عده ای می گویند تنها راه رهایی معتادان کارتن خواب و آواره از منجلاب اعتیاد فقط مرگ است  را باور ندارم چرا که اگر انسان در هر شرایطی به خود بیاید می تواند مسیر زندگی اش را تغییر دهد! مانند من که روزی کرم های ریز و درشت روی بدنم می لولیدند و ... زن 47 ساله ای که برای مهارت آموزی درباره تربیت فرزندان دوقلویش به دایره مددکاری اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد مراجعه کرده بود با بیان سرگذشت وحشتناک و تاسف بار خود به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در خانواده ای پرجمعیت و کم درآمد به دنیا آمدم پدرم معتاد بود و هیچ تعهدی نسبت به خانواده اش نداشت مادرم نیز اگرچه اعتیاد داشت اما سعی می کرد به فکر فرزندانش باشد و آن ها را زیر بال و پر خودش بگیرد. خلاصه هنوز کودکی بیش نبودم که پدر و مادرم به امید یافتن شغل مناسب روستا را رها کردند و به حاشیه شهر آمدیم پدرم باز هم نتوانست کاری برای خودش دست و پا کند اما مادرم در شرکت ها، کارخانه ها یا خانه های مردم کارگری می کرد تا هزینه های اعتیادش تامین شود. مادرم شب و روز تلاش می کرد اما به سختی روزگار می گذراندیم تا این که «موسی» به خواستگاری ام آمد اگرچه اختلاف سنی زیادی داشتیم و من دختری 20 ساله بودم اما برای رهایی از این آشفتگی خانوادگی پاسخ مثبت دادم و پای سفره عقد نشستم. در روزهای آغازین زندگی مشترک خیلی احساس آرامش و خوشبختی می کردم اما خیلی زود ورق برگشت و توفان سهمگین آن سوی این آرامش ساختگی نمایان شد.

تازه فهمیدم نه تنها همه اعضای خانواده و بستگان موسی معتاد هستند بلکه همسرم نیز اعتیاد شدیدی به مواد مخدر دارد که تاکنون این موضوع را از من پنهان کرده بود از طرف دیگر چون پدر و مادر خودم نیز معتاد بودند نمی توانستم به او اعتراض کنم و به ناچار باید  کنار بساط مصرف مواد مخدر و دود و منقل آن ها زندگی کنم بیشتر اوقات به منزل مادرم می رفتم تا از وسوسه های استعمال مواد مخدر فرار کنم اما آن جا نیز با همین ماجرا درگیر بودم. بالاخره مدت زیادی دوام نیاوردم و آرام آرام معتاد شدم ولی طولی نکشید که دیگر فرصتی برای خانه داری یا رسیدگی به امور تربیتی فرزندانم نداشتم. مدام پای بساط مواد مخدر بودم و از همسرم نیز پیشی گرفتم تا 35 سالگی مواد مخدر سنتی مانند تریاک و شیره مصرف می کردم اما از روزی که لب به مواد مخدر صنعتی زدم روزگارم سیاه شد و همه کاخ آرزوهایم به یک باره فرو ریخت دیگر نمی توانستم هزینه های اعتیادم را فراهم کنم به حدی شیشه مصرف می کردم که دچار توهم می شدم و در همان حالت روانی از بیابان یا پاتوق های خلافکاران سردرمی آوردم. همسر و فرزندانم را فراموش کردم و کارتن خواب شدم حالا دیگر هیچ کاری هم نمی توانستم انجام بدهم چندین ماه بود که حتی پول استحمام نداشتم به طوری که کارتن خواب های دیگر نزد من نمی آمدند. غذاهای دور ریخته شده را از رستوران ها یا گاری های زباله پیدا می کردم شیشه مرا به روزی انداخت که انواع کرم های ریز و درشت روی پیکرم می لولیدند و انواع حشره ها دور زخم های دست و پایم حرکت می کردند و من برای «مرگ» لحظه شماری می کردم چرا که به گفته دیگر معتادان زمان خداحافظی من از این دنیا فرا رسیده بود. خلاصه در حالی که 37 سال بیشتر نداشتم به پایان زندگی ام می اندیشیدم تا این که روزی با حرف های مرد خیری که برایم غذا آورده بود لحظه ای به همسر و فرزندانم اندیشیدم و ناگهان تصمیم گرفتم تا از چنگ این هیولای وحشتناک بگریزم.  با مراجعه به مرکز درمانی اعتیادم را ترک کردم و بعد هم به سراغ موسی رفتم و او را نیز به ترک اعتیاد تشویق کردم. همسرم که اوضاع مرا این گونه دید به حرف هایم توجه کرد و او نیز پشت این هیولای ترسناک را به زمین کوبید یک سال بعد از این ماجرا خداوند دختر و پسر دوقلویی را نصیبم کرد و من آن روزهای تلخ را در حالی به فراموشی سپردم که با همسرم تصمیم گرفتیم با همه اعضای خانواده و اطرافیان معتادمان ارتباط کمتری داشته باشیم و...  اکنون نیز که بیشتر از 10 سال از آن روزها می گذرد به کلانتری آمده ام تا راهکارها و مهارت های تربیت فرزندان و همچنین چگونگی برخورد با پدر و مادر معتادمان را بیاموزم و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ علی مالداری (رئیس کلانتری پنجتن) انجام امور مشاوره ای برای این زن در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20580 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ بهمن

 

رازی در لجنزار گناه!

دیگر از این زندگی نکبت بار خسته شده ام و از این که دیر یا زود خانواده ام در جریان ارتباط پنهانی من با مردی غریبه قرار می گیرند و رسوایی بزرگی به بار خواهد آمد همواره در وحشت به سر می برم به طوری که... این ها بخشی از اظهارات دختر 40 ساله ای است که با افشای راز عجیب زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: دو خواهر بزرگ ترم که چهره ای زیبا و جذاب داشتند خیلی زود ازدواج کردند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند اما من که سومین فرزند خانواده بودم زیبایی ظاهری نداشتم به همین  دلیل هیچ گاه مورد توجه اطرافیانم قرار نمی گرفتم با آن که از همان دوران نوجوانی دوست داشتم من هم مانند خواهرانم زودتر ازدواج کنم و زندگی مستقلی تشکیل بدهم اما خواستگاری نداشتم به همین  دلیل برای جلب توجه دیگران سعی می کردم با انواع آرایش ها و پوشش های نامناسب خودم را نزد دیگران زیبا جلوه بدهم در حالی که نمی دانستم همین کارها موجب می شود تا دیگران مرا دختری بی بند و بار تصور کنند که مدام به دنبال جذب پسران هوسران است این گونه بود که دیگر کسی به چشم دختری باایمان و با وقار به من نگاه نمی کرد و تنها جوانان هوسران در پی ارتباط با من بودند. زمانی به خود آمدم که دیگر راه را به اشتباه رفته و از سن منطقی ازدواج فاصله گرفته بودم در حالی که 31 بهار از عمرم سپری شده بود افرادی به خواستگاری ام می آمدند که یا از همسرشان طلاق گرفته بودند یا به دلیل فوت همسرشان فرزندی خردسال  داشتند اما همواره پدرم به این خواستگاران پاسخ منفی می داد چرا که معتقد بود باید با فردی مجرد ازدواج کنم اگرچه در میان این گونه خواستگارانم افرادی ایده آل و متناسب با شرایط زندگی من وجود داشت  اما منطق پدرم آن ها را از این ازدواج باز می داشت .در همین سال ها بود که دیگر احساس تنهایی به سراغم آمد چرا که پدر و مادرم نیز سال های پیری  را سپری می کردند و درک و تفاهم اخلاقی بین ما کمتر شده بود به همین  دلیل تصمیم گرفتم شغلی در بیرون از منزل برای خودم دست و پا کنم تا این که در یک شرکت خصوصی استخدام شدم هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که عاشق مدیر شرکت شدم و با هر ترفندی سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم تا نظرش نسبت به من جلب شود. وقتی هیچ کدام از ترفندهایم کارساز نشد آرام آرام با او ارتباط برقرار کردم و رابطه دوستی بین ما شکل گرفت از سوی دیگر یقین داشتم که این ارتباط مخفیانه نتیجه ای نخواهد داشت و او با من ازدواج نمی کند به همین دلیل وارد شبکه های اجتماعی شدم و با افراد مختلفی ارتباط برقرار کردم آن قدر در این روابط گناه آلود غرق شدم و در لجنزار گناه فرو رفتم که نفهمیدم چگونه سال های جوانی و شرف و وقارم از دست می رود تازه فهمیدم همه افرادی که به دروغ از جذابیت های من سخن می گفتند به دنبال هوی و هوس های خودشان بودند. در همین روزها و برای آن که ظاهری آبرومندانه به این روابط غیرمتعارف بدهم به صورت پنهانی به عقد موقت غیررسمی مردی درآمدم که دیگران تصور کنند ازدواج کرده ام اما اکنون خانواده ام در حالی به این ماجرا و رفتارهای من مشکوک شده اند که من به طور ناخواسته باردار شده ام و از یک رسوایی بزرگ می ترسم چرا که آن مرد نیز هرگونه ارتباطش با من را انکار می کند و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ مجدی (رئیس کلانتری سجاد مشهد) اقدامات مشاوره ای برای این زن جوان درحالی در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد که چهره پشیمان و چشمان اشکبار او حکایت از قصه ای تلخ و عبرت آموز داشت.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20576 - ۱۳۹۹ شنبه ۲۷ دي

 

آتش جنایت در کوه های خلج!

سجادپور- دو برادر که پس از قتل بی رحمانه مادرشان، جسد او را در کوه های خلج مشهد به آتش کشیده بودند، در حالی راز این جنایت هولناک را فاش کردند که در تنگنای بازجویی های تخصصی قرار گرفته بودند. به گزارش خراسان، بیست و یکم آبان گذشته، زنی با تسلیم شکوائیه ای به پلیس آگاهی خراسان رضوی از گم شدن ناگهانی مادر 51 ساله اش خبر داد و از پلیس کمک خواست. او به کارآگاهان اداره جنایی گفت: مادرم از روز گذشته (99.8.20) که به منزل برادرم رفته بود گم شده است و دیگر خبری از او نداریم! با اعلام این گزارش، تحقیقات مقدماتی در این باره آغاز شد اما در بررسی های اولیه، سوسوی ضعیفی از وقوع جنایت نیز نمایان شد و به عنوان یکی از فرضیه های پلیسی مورد توجه قرار گرفت.

با مطرح شدن فرضیه جنایی، این موضوع به طور غیرمحسوس زیر ذره بین تحقیقات رفت و به این ترتیب پسر 25 ساله طاهره (زن گم شده) با صدور دستور قضایی، به پلیس آگاهی احضار شد اما او ادعا کرد: مادرم ساعت 14 بیستم آبان به منزل من آمد ولی حدود ساعت 16 به قصد رفتن به منزل خواهرم از خانه ما خارج شد که دیگر من هم خبری از او ندارم! گزارش خراسان حاکی است، در اثنای تحقیقات کارآگاهان، سخن از قولنامه منزل مسکونی زن 51 ساله به میان آمد که اکنون گم شده بود و کسی از آن قولنامه اطلاعی نداشت! همین موضوع احتمال وقوع جنایت با انگیزه مالی را قوت بخشید و این گونه بود که با دستور سرهنگ جواد شفیع زاده (رئیس پلیس آگاهی خراسان رضوی) گروه ورزیده ای از کارآگاهان دایره فقدانی های پلیس آگاهی ماموریت یافتند تا به طور ویژه، این پرونده را با استفاده از راهنمایی های قضایی پیگیری کنند. ماجرای تحقیقات غیرمحسوس با رصدهای اطلاعاتی به طور شبانه روزی ادامه داشت تا این که قاضی دکتر زرقانی در سمت قاضی ویژه قتل عمد مشهد، سکان رسیدگی به پرونده های جنایی را به عهده گرفت و به مطالعه سطور اوراق پرونده گم شدن زن 51 ساله پرداخت. به گزارش خراسان، این در حالی بود که کارآگاهان به زمینه روشنی از احتمال وقوع قتل دست یافته و منتظر صدور دستوری از سوی مقام قضایی بودند. اسناد و مدارک ارائه شده توسط کارآگاهان کافی بود تا قاضی جدید ویژه قتل عمد، پازل به هم ریخته این پرونده را در کنار یکدیگر قرار دهد و به موشکافی ماجرای گم شدن زن میان سال بپردازد طولی نکشید که قاضی دکتر زرقانی دستور بازداشت دو پسر جوان و عروس زن گم شده را صادر کرد و به این ترتیب آن ها روز پنج شنبه گذشته بازداشت شدند و در حالی زیر رگبار سوالات فنی و تخصصی قرار گرفتند که قاضی ویژه قتل عمد به طور مستقیم بر روند تحقیقات نظارت می کرد. هنوز چند ساعت از دستگیری مظنونان این پرونده جنایی، نگذشته بود که سرنخ هایی از تناقض گویی و داستان سرایی آنان به دست آمد. به همین  دلیل  تحقیقات با حضور قاضی ویژه قتل عمد در پلیس آگاهی ادامه یافت تا این که در یک لحظه و زمانی که سوالات پیچیده قضایی، روند گیج کننده ای به خود گرفته بود، ناگهان عروس جوان لب به اعتراف گشود و راز قتل «طاهره» را فاش کرد. او گفت: شوهرم با همدستی برادرش او را در منزل ما به قتل رساندند و .... فرمانده انتظامی خراسان رضوی که با تدابیر ابلاغی برای پیگیری ویژه پرونده های جنایی، بر روند فعالیت های پلیسی در این  خصوص نظارت مستقیمی دارد، روز گذشته پس از کشف بقایای جسد زن میان سال، در گفت وگوی اختصاصی به خراسان گفت: ماجرای گم شدن قولنامه، کارآگاهان را به این نتیجه رساند که احتمالا جنایتی خانوادگی رخ داده است. به همین دلیل و با دستورات قضایی، اعضای خانواده زن گم شده، زیر ذره بین رصدهای اطلاعاتی و تحقیقات غیرمحسوس قرار گرفتند. سردار سرتیپ دوم محمد کاظم تقوی افزود: پس از بازداشت فرزندان و عروس این زن، بررسی ها با شگرد پلیسی و در حضور مقام قضایی ادامه یافت تا این که در نهایت راز این جنایت هولناک گشوده شد.  سکاندار امنیت سرزمین خورشید با قدردانی از دستورات ویژه و به موقع قاضی زرقانی تصریح کرد: متهمان پس از چند ساعت داستان سرایی و تناقض گویی، قتل مادرشان را فاش کردند که در این میان دو پسر 25 و 19 ساله مقتول اظهار کردند: مادرمان را از روی پله ها به پایین پرت کردیم و سپس با کشیدن پلاستیک به سر نیمه جان او، راه تنفس اش را بستیم و بعد هم جسد او را در کوه های خلج به آتش کشیدیم!  سردار تقوی با اشاره به اعترافات یکی از متهمان ادامه داد: یکی از متهمان مدعی است«وقتی مادرم به منزل ما آمد، نپرداختن اقساط وام ازدواجم را به رخم کشید که دایی ام ضمانت مرا کرده بود! به همین  دلیل من عصبانی شدم و زمانی که او به قصد رفتن از منزل، روی پله ها ایستاده بود او را هل دادیم! او هنوز نبض داشت که پلاستیک را به سرش کشیدیم تا خفه شد. بعد خودرویی را به مبلغ 100 هزار تومان اجاره کردیم و جسد او را درون یک چمدان به کوه های خلج بردیم و با تینر  آتش زدیم. روز بعد هم دوباره به محل رفتیم و جسد سوخته را چند کیلومتری بالاتر بردیم و دوباره آتش زدیم تا اثری باقی نماند.  به گزارش خراسان، در حالی که جست وجوهای شبانه در پنج شنبه گذشته برای یافتن بقایای جسد مقتول بی نتیجه ماند ، صبح روز گذشته دوباره کارآگاهان اداره جنایی به فرماندهی سرهنگ علی بهرامزاده (رئیس اداره جنایی) به جست وجو در ارتفاعات خلج ادامه دادند تا این که بالاخره حدود ساعت 15 ، بقایای جسد سوخته و لنگه کفش مقتول پیدا شد و به این ترتیب سه متهم این پرونده جنایی دوباره زیر رگبار سوالات تخصصی و قضایی قرار گرفتند تا زوایای پنهان دیگر این جنایت وحشتناک نمایان شود. به گزارش خراسان، یکی از متهمان به برداشتن قولنامه منزل مادرش، به منظور فروش آن درحالی اعتراف کرد که بقایای جسد، روز گذشته با دستور قاضی ویژه قتل عمد به پزشکی قانونی انتقال یافت. بررسی های ویژه در این پرونده جنایی همچنان با دستورات محرمانه قضایی ادامه دارد. خراسان : شماره : 20576 - ۱۳۹۹ شنبه ۲۷ دي

 

ماجرای عروس چشم انتظار!

همه اقوام و فامیل بعد از صرف شام در تالار منتظر بودند تا داماد از راه برسد و مرا در میان هیاهو و پایکوبی همراه با جشن و شادی به منزل مشترک مان ببرد. من هم در حالی که لباس زیبای عروسی را به تن داشتم، در گوشه تالار چشم به در دوخته بودم اما آن شب داماد نیامد و ... زن 19ساله با بیان این که اختلافات من و همسرم از همان شب عروسی آغاز شد، درباره ماجرای شکایت از همسرش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: شش سال قبل وقتی از مدرسه به خانه رسیدم، عروسک پارچه ای ام را در آغوش گرفتم و به خانه همسایه رفتم تا مثل همیشه خاله بازی کنیم و سپس تکالیف مدرسه را انجام بدهیم اما در حالی که سرگرم بازی بودیم، مادرم با عجله به خانه همسایه آمد، دستم را گرفت و مرا به خانه برد. او بلافاصله پیراهن گلدارم را از بقچه لباس ها بیرون کشید و در حالی که توصیه می کرد حرف اضافی نزنم، مرا برای مراسم خواستگاری آماده کرد. آن شب خانواده دایی ام که ساکن روستا بودند، به خواستگاری من آمدند و با پدر و مادرم صحبت کردند. هفته بعد هم من و «مراد» پای سفره عقد نشستیم و با یکدیگر نامزد شدیم. با آن که نامزدی ما چهار سال طول کشید اما هیچ وقت نتوانستم عشق واقعی مراد را در دلم جای بدهم چون او دست بزن داشت و به خاطر هر چیز بی اهمیتی مرا کتک می زد. تا جایی که دوست داشتم هیچ وقت در کنارش نباشم. با آن که من هیچ گاه از کتک کاری های مراد چیزی به خانواده ام نمی گفتم اما او مدام به مادر و برادرم زنگ می زد که بیایید دخترتان را ببرید، من او را نمی خواهم! ولی هر بار خانواده ام کوتاه می آمدند. چند بار قصد داشتم از او طلاق بگیرم ولی با وساطت بزرگ ترها منصرف می شدم و آشتی می کردم تا این که بالاخره قرار شد بعد از گذشت چهار سال زندگی مشترک مان را شروع کنیم. قرار بر این شد که خانواده داماد مراسمی را در روستا برگزار کنند و ما هم جشن عروسی را در یکی از تالارهای شهر برپا کنیم. آن شب همه خوشحال بودند و به رقص و پایکوبی پرداختند تا این که بعد از صرف شام پدرم با داماد تماس گرفت و گفت: ساعت از 12نیمه شب گذشته است و ما باید تالار را تخلیه کنیم. ولی مراد مدعی بود مهمان های آن ها در روستا هنوز شام نخورده اند! پدرم مدام با داماد و خانواده اش تماس می گرفت ولی آن ها در حالی بی خیال بودند که من در گوشه سالن چشم به انتظار مانده بودم و مهمان ها با آبروریزی تالار را ترک کردند.  بالاخره حدود ساعت 2بامداد سوار خودرو شدم و با لباس عروسی به خانه پدرم بازگشتم. مادرم گریه می کرد و پدرم از شدت خشم قدم می زد. یک ساعت بعد از این ماجرا، مراد به منزل ما آمد ولی پدرم اجازه نداد با او بروم. خلاصه بعد از گذشت یک هفته از این عروسی تاسف بار و با وساطت بزرگ ترهای فامیل به خانه همسرم رفتم تا زندگی مشترک مان را آغاز کنیم ولی با رفتارهای کودکانه همسرم اختلافات ما شدت گرفت. او همواره مرا با شکنجه های روحی و روانی آزار می دهد. گاهی با کتک کاری مرا از خانه بیرون می کند و به در منزل قفل دیگری می زند. سال گذشته به خاطر همین رفتارها جنینم سقط شد و اکنون که دوباره باردار شده ام، او نه تنها مدارک پزشکی مرا نمی دهد، بلکه مدام تهدیدم می کند که باید نوزادم را بعد از تولد تحویل آن ها بدهم و ... این جملات حالم را دگرگون می کند به طوری که مدتی است به خاطر شرایط بد روحی زیر نظر پزشک قرار دارم و نمی دانم با این رفتارها چگونه کنار بیایم. مگر می شود نوزادی را بعد از تولد از مادرش جدا کرد و به فرد دیگری سپرد؟... اکنون هم از شوهرم شکایت کرده ام و نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است. شایان ذکر است، پرونده این زن جوان با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) توسط مشاوران کارآزموده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی و روان شناختی قرار گرفت تا از طلاق آن ها جلوگیری شود.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20575 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۵ دي


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹ | 11:30 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |