درامتداد تاریکی-راز تنها بازمانده از خودکشی دسته جمعی
شاید رازی در زنده ماندنم نهفته باشد که خودم از اسرار آن بی خبرم اما از این موضوع خوشحالم چرا که من تنها بازمانده ای هستم که باید پیگیر پرونده مرگ گروهی اعضای خانواده ام باشم تا آن جوان مرموز که موجب مرگ مادر و خواهران و برادرم شد از طریق قانون به مجازات اعمال وحشتناک خود برسد و ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، این ها بخشی از اظهارات جوان 22 ساله ای است که به همراه دیگر اعضای خانواده اش دست به خودکشی زد اما پس از مرگ 5 عضو خانواده اش، او تنها فردی بود که در پی عوارض ناشی از مسمومیت دارویی به کما رفت و با تلاش کادر درمانی از مرگ نجات یافت. این جوان که «ایمان» نام دارد پس از آن که از جوانی به نام بهروز شکایت کرد و به سوالات تخصصی قاضی دکتر صادق صفری (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) درباره ناگفته های مرگ دسته جمعی اعضای خانواده اش پاسخ داد، به تشریح زوایای پنهان این ماجرای تکان دهنده پرداخت و گفت: مدتی بود که از مزاحمت های حضوری و تلفنی جوانی به نام «بهروز» خسته شده بودیم. او به هر بهانه ای در اطراف منزل ما سبز می شد و آبروریزی می کرد. آن جوان که با خودروهای مختلف تردد داشت بیشتر اوقات با ارسال پیامک های حاوی تهمت های ناروا و توهین و ناسزا خانواده ما را تا مرز جنون برده بود. او از خطوط گوناگون تلفن به اعضای خانواده ام پیام می داد و ادعا می کرد پول زیادی برای یکی از خواهرانم هزینه کرده است و حالا که خواهرم قصد ازدواج با او را ندارد باید آن پول ها را بپردازیم. «بهروز» همچنین مدعی بود که از برخی ارتباط های خواهرانم با افراد غریبه اطلاع دارد و بدین ترتیب تهمت های وحشتناکی مانند سقط جنین را به خواهرانم نسبت می داد.
تا جایی که ما برای فرار از ایجاد مزاحمت های او حتی آیفون منزل را قطع کردیم اما او وقتی که مهمانی به منزل ما می آمد با زدن سنگ ریزه به شیشه پنجره منزلمان به مزاحمت هایش ادامه می داد. هرچه به او می گفتیم ما خانواده ای آبرومند و کاسب هستیم و تاکنون هم مال کسی را نخورده ایم! اگر تو مدعی هستی پولی برای هرکدام از اعضای خانواده ما هزینه کرده ای، اسنادش را بفرست تا بلافاصله مبلغی را که ادعا می کنی به حسابت واریز کنیم! ولی او فقط به تهمت های زشت و زننده اش با ارسال پیامک ادامه می داد یا با شماره های مختلف ایجاد مزاحمت می کرد. تا این که یک روز او چنان تهمت های وحشتناکی را در تماس با برادر بزرگ ترم مطرح کرد که برادرم توان و تحمل خودش را از دست داد. او هراسان به خانه آمد و از مزاحمت های «بهروز» و ادعاهای او پرده برداشت ،برادرم که نمی توانست این حرف های زننده را تحمل کند به یک باره تصمیم هولناکی گرفت و با یک قرص سمی خطرناک دست به خودکشی زد. هنوز جسد برادرم در بیمارستان بود که مادرم دچار آشفتگی روحی شد. او سختی های زیادی را در زندگی تحمل کرده بود و اکنون پسر بزرگش را نیز به خاطر تهمت های یک جوان مرموز از دست داده بود. او به اندازه ای گریه کرد و اشک ریخت که برای مدت کوتاهی در بیمارستان بستری شد ولی وقتی او را به خانه آوردیم دیگر نمی توانست مرگ برادرم را از خاطر ببرد به همین دلیل او هم تصمیم به خودکشی گرفت و گفت که می خواهد نزد برادرم برود! هرچه تلاش کردیم تا او را منصرف کنیم، فایده ای نداشت، بالاخره به او گفتیم اگر قرار است تو هم از دنیا بروی! ما نیز در این دنیا نمی مانیم! و باید همه با هم نزد برادرمان برویم! این درحالی بود که پدرم از سال ها قبل به طور جداگانه زندگی می کرد و در کنار ما نبود!
در این شرایط یکی از خواهرانم روی 2 برگ کاغذ، وصیت نامه ای را نوشت و تاکید کرد که علت مرگ دسته جمعی ما مزاحمت ها و تهمت های ناروای جوانی به نام «بهروز» است! خلاصه حدود ساعت 10 تا 1 شب بود که شیرهای گاز را باز کردیم تا با گاز خودکشی کنیم اما بعد از گذشت چند ساعت اتفاقی نیفتاد و ما هنوز زنده بودیم. در این هنگام من به خاطر ترس از انفجار و این که به دیگر همسایگان خسارت هایی وارد نشود، همه شیرهای گاز را بستم و سپس مادرم تصمیم گرفت تا با مصرف زیاد قرص خودکشی کنیم. در حالی که روی رختخواب هایمان و در کنار یکدیگر دراز کشیده بودیم هرچه قرص در منزل داشتیم ، آوردیم و همه با هم قرص ها را خوردیم که دیگر چیزی نفهمیدم تا این که چند روز بعد زمانی که از بیمارستان مرخص شدم تازه دریافتم که همه خانواده ام جان خود را از دست داده اند و من تنها بازمانده ای هستم که باید پیگیر این ماجرای تلخ باشم تا «بهروز» به سزای اعمالش برسد...
شایان ذکراست، اول اسفند سال گذشته اعضای یک خانواده در مشهد به طور دسته جمعی خودکشی کردند که اخبار آن در صفحه حوادث روزنامه خراسان منتشر شد .
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 21180 - ۱۴۰۲ دوشنبه ۱۴ فروردين
ماجرای تلخ جنین کُشی!
زمانی که داروها را بعد از سقط جنین به پزشک معالجم نشان دادم او با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت من اصلا این داروها را برای شما تجویز نکرده ام این ها عناوین داروهای غیرمجازی است که برای سقط جنین و به صورت کاملا غیرقانونی به فروش می رسد که عاملان توزیع آن نیز به مجازات سختی محکوم می شوند و ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، این ها بخشی از اظهارات زن 30 ساله ای است که برای شکایت از جنین کشی همسرش به کلانتری طبرسی شمالی مشهد مراجعه کرده بود. این زن جوان که مدعی بود به طور مخفیانه صیغه مردی شده ام که اکنون حتی بارداری مرا نیز انکار می کند درباره سرگذشت تلخ خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: از همان دوران نوزادی به بیماری دیابت مبتلا بودم و برای همین هزینه های درمانی زیادی را روی دوش پدر کارگرم می گذاشتم 3 خواهر و برادرم نیز با همین درآمد کارگری پدرم ازدواج کردند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند اما من در حالی که وارد پانزدهمین بهار زندگی ام شده بودم ناگهان مادرم را از دست دادم و روزگارم سیاه تر شد چرا که من از همان دوران کودکی نقص عضوی در چهره ام داشتم و همه اطرافیان و نزدیکانم مرا دختری «زشت رو» می پنداشتند اگرچه سعی می کردم به این حرف ها توجهی نکنم ولی خودم را فریب می دادم چون واقعا زیبایی ظاهری از نظر چهره نداشتم با وجود این تا مقطع دیپلم درس خواندم. هنگامی که ورود به 17 سالگی را جشن می گرفتم و در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم مرد 3 زنه ای به خواستگاری ام آمد که همه زن های او نازا بودند و باردار نمی شدند. «قربان محمد» که دوست داشت به هر طریقی صاحب فرزند شود با پولی که به عنوان شیربها به پدرم داد مرا به عقد خودش درآورد تا برای او فرزندی به دنیا بیاورم که به قول خودش کسی پای تابوتش را بگیرد! «قربان محمد» مردی بازاری بود و درآمد بالایی داشت اما من هم بعد از 5 سال زندگی مشترک با او صاحب فرزندی نشدم به همین دلیل «قربان محمد» نزد پدرم رفت و در حالی با پرداخت مبلغی پول اجازه طلاق مرا گرفت که پدرم نیز با زن دیگری ازدواج کرده بود و به این پول نیاز داشت بالاخره «قربان محمد» مرا طلاق داد و من دوباره به خانه پدرم بازگشتم اما این بار اوضاع فرق می کرد نه تنها کسی مانند مادرم نبود که ناز مرا بکشد بلکه مادرخوانده ام مدام غر می زد و مرا تحقیر می کرد که چرا مزاحم آرامش و آسایش او شده ام! در این شرایط پدرم به ناچار مبلغی را برای رهن منزلم پرداخت تا از شر من خلاص شود. حدود یک سال به تنهایی در منزل رهنی زندگی کردم و در پی یافتن شغلی بودم که با معرفی یکی از دوستانم به رستورانی رفتم تا آن جا کار کنم. مالک رستوران نیز مرد جوانی بود که خودش آن جا را با یکی از دوستانش اداره می کرد.
هنوز مدت زیادی از حضورم در رستوران نمی گذشت که روزی برای استراحت به اتاقی رفتم که داخل رستوران بود اما ناگهان «نعیم» با حالتی غیرطبیعی و مست به درون اتاق آمد و قصد داشت تا مرا مورد تعرض قرار دهد ولی من که متوجه افکار پلید و شیطانی او شده بودم با جیغ و فریادهای بلند از دیگر افراد حاضر در رستوران کمک خواستم در این هنگام بود که «عابد» (دوست نعیم) با شنیدن صدای جیغ های من، سراسیمه خودش را به داخل اتاق رساند و مرا از چنگ «نعیم» رها ساخت.آن روز تصمیم گرفتم تا از «نعیم» شکایت کنم اما «سعید» مانع شد و ادعا کرد که «نعیم» به من علاقه دارد و از او خواسته تا از من خواستگاری کند. خلاصه با اصرار سعید و به طور پنهانی به عقد موقت نعیم درآمدم تا از این بی کسی و بی سروسامانی نجات یابم و هم این که به قول «سعید» حامی و پشتیبانی در زندگی داشته باشم! چرا که «نعیم» متاهل بود و نمی خواست خانواده اش در جریان ازدواج او قرار بگیرند! بعد از ازدواج با «نعیم» روزهای خوبی را سپری می کردم تا این که متوجه شدم باردار هستم. وقتی موضوع را به همسرم گفتم او نه تنها خوشحال نشد بلکه اصرار داشت که من باید جنینم را سقط کنم! ولی من نمی توانستم جان یک موجود را بگیرم و از سوی دیگر هم خیلی دوست داشتم فرزندی داشته باشم!
این گونه بود که به همراه «نعیم» نزد پزشک رفتم و چند بار هم به سونوگرافی مراجعه کردیم که سلامت جنینم را تایید کند. در همین حال و به توصیه پزشک معالج در استراحت به سر می بردم و باید داروهای تقویتی را استفاده می کردم که برایم تجویز کرده بود ، یک روز «نعیم» اصرار کرد تا خودش داروها را برایم تهیه کند اما وقتی داروها را به من داد طرز استفاده آن با آن چه پزشک معالجم گفته بود تفاوت داشت با وجود این اهمیتی ندادم و توجهی به این موضوع نکردم ولی روز بعد جنینم سقط شد و من از شدت ناراحتی خیلی اشک ریختم چرا که طبق نظر سونوگرافیست جنینم کاملا سالم بود بعد از این ماجرا دچار نوعی دردهای عجیب شدم و دوباره نزد پزشک معالج رفتم او از شنیدن سقط جنین بسیار تعجب کرد و سوالاتی از من کرد وقتی ماجرای داروها را گفتم حیرت زده نگاهم کرد و گفت: من این داروها را تجویز نکردم این ها داروی سقط جنین غیرمجاز است که به صورت کاملا غیرقانونی و توسط سودجویان و قاچاقچیان فروخته می شود! تازه فهمیدم که «نعیم» چه بلایی به سرم آورده است این بود که به کلانتری آمدم تا از او به اتهام جنین کُشی شکایت کنم و ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است: با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) اقدامات قضایی و مشاوره ای درباره ادعاهای این زن جوان برای روشن شدن ماجرای جنین کُشی آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان . شماره : 21176 - ۱۴۰۱ چهارشنبه ۲۴ اسفند
اعترافات وحشتناک زوج بی رحم در جلسه دادگاه
اختصاصی خراسان
سیدخلیل سجادپور- زن و شوهر کریستالی که ماجراهای وحشتناکی را با زورگیری از راننده تاکسی اینترنتی در مشهد رقم زده بودند، درحالی برای آخرین بار پای میز محاکمه ایستادند که مدعی بودند مواد مخدر از نان شب هم واجب تر است!
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، شب بیست و یکم آبان گذشته، راننده یکی از شرکت های تاکسی اینترنتی، وحشت زده با پلیس تماس گرفت و ماجرای تکان دهنده ای را بازگو کرد. او که هنوز از ترس صدایش می لرزید از زن و شوهر جوانی سخن گفت که به عنوان مسافر سوار خودروی وی شده اند، اما در مسیر با تهدید به اسیدپاشی و با یک قبضه تبر ترسناک، خودروی او را زورگیری کرده اند. در پی این تماس، ماموران انتظامی وارد عمل شدند و چند روز بعد، زوج زورگیر کریستالی را دستگیر کردند. پرونده این زوج جوان پس از طی مراحل دادرسی، به شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی ارسال شد؛ چرا که اقدامات وحشتناک آن ها موجی از نگرانی را در بین رانندگان به راه انداخته بود.طبق گزارش پلیس، این زوج خطرناک سابقه دار قبلا نیز دو دستگاه خودروی تیبا و پراید را با همین شیوه زورگیری کرده بودند. طولی نکشید که زوج جوان با اتهام آدم ربایی و مشارکت در سرقت مسلحانه شبانه، پای میز محاکمه نشستند تا به سوالات تخصصی قضات با تجربه شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی پاسخ دهند و از خود دفاع کنند.
بنابر گزارش اختصاصی خراسان، در آغاز جلسه دادگاه ابتدا شاکی پرونده که راننده ای 37 ساله بود به تشریح ماجرای زورگیری پرداخت و در حالی که هنوز هم از دیدن مرد تبر به دست و زنی که بطری اسید در دست داشت، وحشت زده به اطراف می نگریست، درباره آن شب ترسناک گفت: سفری رفت و برگشت از طریق شرکت اینترنتی به من واگذار شد که باید مسافرانی را از توس 97 به شهرک کشف می بردم و آن ها را بازمی گرداندم، اما هنوز به مقصد نرسیده بودیم که مسافرانم پیاده نشدند و با تهدید تبر و اسید مرا به بیابان های انتهای توس 97 بردند و با چند ضربه تبر نه تنها مرا مجروح کردند، بلکه ضربه هایی نیز به خودروی من کوبیدند و من از ترس خودروی سمند را رها کردم و حتی به پشت سرم نیز نگاه نکردم. فقط در بیابان می گریختم؛ چرا که آن ها تبر به دست در تعقیب من بودند.
به گزارش روزنامه خراسان، سپس «مجتبی» (متهم) با دستور رئیس دادگاه مقابل میز عدالت ایستاد و به سوالات فنی مقام قضایی پاسخ داد.
حقیقت ماجرا را بیان کنید؟
آن شب خیلی بی پول و خمار بودم. همسرم به تاکسی اینترنتی زنگ زد و ما سوار خودرو شدیم. وقتی به بیراهه رسیدیم من راننده را ترساندم و آن بنده خدا هم فرار کرد و رفت. بعد از آن با شماره ای که هنگام درخواست خودرو تماس گرفته بود، زنگ زدم که من اشتباه کرده ام و از او خواستم، بیاید خودروی خود را پس بگیرد! چون خودرو هم نقص فنی داشت! داخل خودرو مبلغی وجه نقد و یک سکه طلای پارسیان و کارت بانکی بود که آن ها را برداشته بودیم.
تبر متعلق به چه کسی بود؟ مال خودم است.
بطری اسید هم دست شما بود؟ اسید نبود، آب رخت چرک ها بود که بعد از شست وشوی لباس، همسرم داخل بطری ریخت.
مطمئن هستید؟ بله!
خودت درون بطری ریختی؟ نه همسرم پر کرد.
چه رنگی بود؟ آب کف لباس چرک بود.
روی آن آب ها کف هم بود؟ مقداری کف داشت.
چرا همسرت آن آب های کثیف را درون بطری ریخت؟ برای آن که راننده را بترسانیم.
پس نقشه زورگیری را از قبل طراحی کرده بودید؟ بله! قبل از آن که با تاکسی اینترنتی تماس بگیریم این نقشه را کشیدیم!
چه کسی طراح این نقشه بود؟ همسرم آن را برنامه ریزی کرد.
انگیزه شما چه بود؟ خمار بودم، پول مواد نداشتم!
یعنی پول خرید مواد غذایی را داشتید؟ نه! شکمم سیر نبود.
یعنی گرسنه بودید و به خاطر تامین پول مواد این زورگیری را انجام دادید؟
بله! مواد از همه چیز مهم تر است حتی از شکم!
به چه منظوری به خیابان توس 33 رفتید؟ جزئی از نقشه بود. می خواستم راننده تصور کند که این جا منزل اقوام و آشنایان ماست تا پلیس نتواند ما را دستگیر کند!
وقتی به توس 97بازگشتید چرا به راننده گفتید «حرکت کن»!؟ چون قصد داشتیم او را به بیابان های خلوت ببریم و با ترساندن وی، خودرواش را سرقت کنیم!
چرا تبر حمل می کردی؟ برای ترساندن راننده آن را برداشتم. تبر را یک هفته قبل از یک معتاد گرفته بودم.
از کجا سوار خودرو شدید؟ از توس 97
ولی شما در جاده گاز زورگیری کرده اید؟ بله! من از راننده خواستم به جاده گاز برود و از آن جا تا مکانی که خودرو را گرفتیم حدود 15 دقیقه مسیر را طی کرد.
جاده گاز کجاست؟ آخر توس 97
با تبر به شاکی ضربه ای زدید؟ بله! یک ضربه با پشت تبر زدم و یک ضربه دیگر هم به کنسول خودرو زدم.
بطری حاوی آب یا اسید دست شما بود؟ نه! دست همسرم بود.
چه لوازمی را از داخل خودرو سرقت کردید؟ 200 هزار تومان درون خودرو بود.60 هزار تومان هم از کارت عابر بانک برداشت کردیم. سکه پارسیان را هم به مبلغ 150 هزار تومان فروختیم. لاستیک زاپاس را هم برای ضمانت تعمیر خودرو به مکانیکی دادیم.
رمز کارت را چگونه به دست آوردید؟ داخل مدارک رمز آن وجود داشت.
رمز کارت دیگر را هم که 200 هزار تومان برداشت کردیم شاکی خودش داد!
مواد مخدر درون خودرو متعلق به کیست؟ مال من است.
چه مبلغی پول نقد درون خودرو بود؟ 70 هزار تومان بود که من برداشتم!
آخرین دفاعت چیست؟ من آدم ربایی نکردم. فقط راننده را ترساندم که او هم پیاده فرار کرد. بعد هم زنگ زدم که بیا خودروات را بگیر!
بنابر گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، در ادامه جلسه دادگاه، راضیه متهم دیگر پرونده نیز به سوالات قضات زبده شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی چنین پاسخ داد.
با مجتبی (متهم) چه نسبتی دارید؟ همسرم است.
شما با تاکسی اینترنتی تماس گرفتید؟ بله! با تلفن همراه همسرم زنگ زدم و به مقصد شاهنامه و توس 33 و بعد هم توس 97 که محل سکونت مادرشوهرم است، خودرو تقاضا کردم.
ماجرا را بازگو کنید؟ من و همسرم در صندلی عقب نشستیم وقتی دوباره به توس 97 بازگشتیم همسرم به راننده گفت به آخر جاده توس برود. چون آن جا خلوت و جاده خاکی بود، ولی ناگهان تبر را از زیر پیراهنش بیرون آورد و به راننده گفت: پول بده! راننده هم ترسید و با رها کردن خودرواش گریخت.
بطری حاوی اسید دست شما بود؟ بله! اما آب بود، راننده فکر کرد که اسید است حتی مقداری هم روی دستم ریخت که راننده هم دید! ولی چون همسرم گفت بطری اسید است، او ترسید!
چرا راننده را به انتهای توس 97 بردید؟ چون می خواستیم پول هایش را بگیریم!
پس چرا ابتدا به منطقه کشف رفتید؟ چون می خواستیم راننده را گمراه کنیم! آن جا منزل یکی از دوستانم بود و من 120 هزار تومان از او طلب داشتم که منزل نبود!
شماره تلفن دوستتان را دارید؟ نه! نمی دانم.
چرا با همسرت رفتی؟ به خاطر این که اجازه نمی دهد تنهایی جایی بروم.
چرا بطری آب را با خودتان برداشتید؟ من باردار هستم و احتمال داشت تشنه شوم!
شوهر شما ضرباتی با تبر به شاکی زد؟ چند ضربه به کنسول زد، ولی چون با هم درگیر بودند من ندیدم!
بعد از فرار راننده چه کسی پشت فرمان خودرو نشست؟ من رانندگی کردم!
گواهینامه رانندگی دارید؟ نه!
تا کجا رفتید؟ تا اواسط توس 97 که منزل مادرشوهرم آن جاست. خودمان هم در آن محل ساکن هستیم!
شما بعد از زورگیری با شاکی تماس گرفتید؟ بله! به او گفتم 5 میلیون تومان بده، بیا خودرو را در جایی رها می کنیم آن را ببر! ولی قبول نکرد، چون مدعی بود پول ندارد! ولی رمز کارتش را داد و ما هم 200 هزار تومان برداشت کردیم.
با این پول ها چه کردید؟ هیچی مواد مخدر خریدیم! البته همسرم وقتی برای خرید کریستال رفته بود مقداری هم خوراکی خرید!
سکه پارسیان را چه کردید؟ به طلافروشی به مبلغ 145 هزار تومان فروختیم که همسرم کریستال خرید.
بنابر گزارش روزنامه خراسان، با پایان یافتن آخرین جلسه محاکمه، به زودی حکم دادگاه درباره این زوج کریستالی
بی رحم صادر می شود! خراسان : شماره : 21177 - ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۵ اسفند
شب چله ترسناک!
نفس ها در سینه حبس شده بود، لحظات به تندی سپری می شد. رهگذران چشم از بالای پل عابر پیاده برنمی داشتند، خودروهای آتش نشانی آژیرکشان اژدهای سیاه خیابان را زیر لاستیک ها فرو می بردند. دلهره عجیبی رانندگان عبوری را به حاشیه بولوار می کشاند. خودروی گشت نیروی انتظامی هم به کنار پل رسید. افسر گشت سراسیمه در تاریکی از پله ها بالا رفت. مرد جوان آخرین لحظات زندگی خود را مرور می کرد و شاید گذشته را چون سکانس های یک فیلم بلند از مقابل چشمانش می گذراند. وقتی نفس را برای آخرین بار در سینه حبس کرد و به روی پاهایش بلند شد تا در تاریکی «شب چله»، خود را بر دهان اژدهای سیاه بیندازد و کف آسفالت خیابان را سرخ رنگ کند، ناگهان دستی گرم دستانش را فشرد. پلیس جوان او را بین آسمان و زمین نگاه داشت. دقایقی بعد مهندس 34 ساله در اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری نجفی مقابل سرهنگ کسروی (رئیس کلانتری) نشسته بود و روزگار تلخ خود را این گونه بیان کرد. «اگرچه خانواده ام اهل تبریز هستند، اما من در منطقه قاسم آباد مشهد به دنیا آمدم. پدرم مردی خشن و بی رحم بود به طوری که خانواده ام را خیلی اذیت می کرد. حتی یک بار که خواهر کوچک ترم موهای خواهر بزرگ ترم را می بافت، ناگهان پدرم از راه رسید و با دیدن این صحنه، موهای خواهرم را قیچی کرد و دیگر اجازه نداد او به مدرسه برود.
با وجود این من در رشته متالوژی وارد دانشگاه شدم و پس از آن نیز لیسانس مدیریت بازرگانی گرفتم، اما روزگار تلخ، سرنوشت مرا به گونه دیگری رقم زده بود. هر روز حوادث ناگواری رشته تقدیرم را به سوی نابودی می کشاند تا این که خواهرم بعد از طلاق از همسر اولش با مردی ازدواج کرد که در رشته بدن سازی فعالیت داشت. او با همدستی یکی از کارمندان بانک در حالی اختلاس میلیاردی کرده بود که آن زمان در یک شرکت بزرگ قطعه سازی خودرو کار می کردم. هیچ کس از این ماجرا خبر نداشت تا این که وقتی به مسافرت شمال کشور رفته بودیم ناگهان در محاصره پلیس قرار گرفتیم و آن ها با تیراندازی ما را دستگیر کردند.
زمانی که من از پلیس آگاهی آزاد شدم، فهمیدم شوهر خواهرم زندگی ما را به آتش کشیده است، ولی بدبختی های من در این جا به پایان نرسید. سال 90 بود که مادر 50 ساله ام از پدرم طلاق گرفت و همه ما در کنار یکدیگر به زندگی بدون پدر ادامه دادیم. من هم که از سال 84 مبتلا به بیماری ام اس بودم هر روز اوضاع وخیم تری پیدا می کردم؛چرا که در سال 86 به اجبار پدرم با دختری ازدواج کردم که او را دوست نداشتم به همین دلیل یک سال بعد و در همان دوران نامزدی از او جدا شده بودم. دیگر وضعیت زندگی ام به هم ریخته بود؛ چرا که بعد از ماجرای شمال از محل کارم نیز اخراج شدم و به سرمایه گذاری در بورس روی آوردم، اما این روزها هم دوام نداشت و من سرمایه ام را در حالی از دست دادم که تلخ ترین روزهای بی پولی و بیکاری را می گذراندم. در این شرایط به فعالیت های فضای مجازی روی آوردم، اما با فیلتر شدن برخی از شبکه های اجتماعی، دوباره کار و کاسبی ام دگرگون شد.
خلاصه کار به جایی رسید که همه چیزم را از دست دادم و کارد به استخوانم رسید. آن روز عصر درحالی که مردم برای خرید «شب چله» در خیابان بودند من هم با یک تصمیم اشتباه و احمقانه، از بولوار پیروزی به طرف بولوار وکیل آباد به راه افتادم تا به زندگی خودم پایان بدهم. افسردگی شدیدی داشتم و سیگار را با سیگاری دیگر روشن می کردم. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و برای آخرین بار اشک ریختم آن قدر که دیگر چشمانم به سرخی گرایید، تصمیم خودم را گرفته بودم، اما نمی دانستم که چند متر آن طرف تر، چشمانی «امین» مرا زیرنظر دارند. ناخودآگاه از پله های پل بالا رفتم. با خودم می اندیشیدم باید روی ریل های حرکت مترو سقوط کنم که اگر جان ندادم حداقل با برق گرفتگی خودم را از بین ببرم؛ چرا که تصور می کردم اگر پیکرم در آن سوی بولوار بر کف آسفالت بیفتد، امکان دارد راننده ای خودرو را از ترس کنار بکشد و جان افراد دیگری نیز به خطر بیفتد! با این تصور همه قدرتم را در پاهایم جمع کردم و در حالی که چشمانم را بسته بودم، خودم را پایین انداختم، ولی ناگهان دستی گرم، مرا گرفت. چشمانم را گشودم. افسر پلیس را دیدم که مرا گرفته بود. او از دقایقی قبل من را زیر نظر داشت و نجاتم داد. گزارش روزنامه خراسان حاکی است پس از بیان این سرگذشت تلخ، رئیس کلانتری گوشی تلفن را برداشت و با یکی از قطعه سازان خودرو تماس گرفت و اکنون آقای مهندس 34 ساله مدتی است که در یکی دیگر از شرکت های قطعه سازی خودرو کار می کند و روزگار شیرینی را می گذراند و مدام از مردی سخن می گوید که انسان های درمانده و سابقه دار را در کارخانه اش به کار می گیرد و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس مشهد . خراسان : شماره : 21177 - ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۵ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی