درامتداد تاریکی-قصه زنی که دزد شد!
بعد از آن که از همسرم طلاق گرفتم با فردی ازدواج کردم که مدعی بود همسرش را به خاطر خیانت طلاق داده است ولی او مردی رفیق باز و خوشگذران بود. دراین شرایط من هم به مواد مخدر آلوده شدم و زمانی به خودم آمدم که ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، این ها بخشی از اظهارات زن38 ساله ای است که که به اتهام دستبرد به یک فروشگاه لباس در مشهد دستگیر شده بود.این زن جوان که مدعی بود سرگذشت تلخی دارد، پس ازآن که به سوالات تخصصی افسر تجسس درباره ماجرای سرقت لباس هاپاسخ داد، درتشریح زندگی تاسف بارش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در یکی از روستاهای جلگه رخ از توابع استان خراسان رضوی به دنیا آمدم و تا مقطع ابتدایی تحصیل کردم. پدرم روی زمین های دیگران کشاورزی می کرد و مادرم نیز با ژاکت و شال گردن بافتن کمک حال مخارج زندگی بود اما اوضاع اقتصادی اسفباری داشتیم چرا که خواهرم به بیماری کلیوی مبتلا بود و برادر 17 ساله ام نیز نوجوانی معتاد و رفیق باز بود که روزگار ما را به آشفتگی کشاند.اودرحال خماری من و مادرم را به باد کتک می گرفت و برای تامین هزینه های اعتیادش ما را تهدید می کرد... آن زمان من 12 سال بیشتر نداشتم و پدرم بدون این که من باخبر باشم، خواستگارانم را رد می کرد تا این که به مالک زمین ها بدهکار شد و این بدهکاری مدام افزایش می یافت. در این میان اما پسر صاحبکار پدرم که جوانی خوش تیپ بود عاشق من شد و بدین ترتیب پدرش مرا از پدرم خواستگاری کرد. او مردی ثروتمند بود و به پدرم فشار می آورد یا با ازدواج ما موافقت کند یا بدهکاری اش را بپردازد! پدرم از او خواست مدتی مهلت بدهد تا بتواند بدهکاری اش را پرداخت کند ولی «جعفرآقا» موافقت نکرد. از سوی دیگر من وقتی اوضاع را این گونه دیدم حاضر شدم با «پویا» ازدواج کنم!خلاصه بدون مهریه و جهیزیه در حالی پای سفره عقد نشستم که فقط 14 سال داشتم. چندماه ابتدای زندگی مشترکمان به خوبی گذشت و ما در طبقه بالای ساختمان پدرشوهرم ساکن شدیم اما آرام آرام فهمیدم که پدرشوهرم و همسرم هر دو در زمینه معاملات غیر قانونی و قاچاق فعالیت دارند. حتی «جعفرآقا» در حیاط منزلشان گیاه خشخاش کشت می کرد وآن ها را می فروخت.همسرم نیز تا نیمه شب با دوستانش به قماربازی و مصرف مواد مشغول بود و با ربا خواری به زندگی ادامه می داد. در این شرایط آن ها مرا که باردار بودم به شدت تحقیر می کردند وبه چشم یک کلفت به من می نگریستند به طوری که با مصرف قرص دست به خودکشی زدم و فرزندم سقط شد، اما خودم که نجات یافته بودم از «پویا»طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم. آن جا هم به خاطر وجود برادر معتادم روزگار بدی را سپری می کردم و زجر می کشیدم تا جایی که به دلیل افسردگی شدید در بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بستری شدم. بعد از بهبودی در مشهد کارمی کردم و در خانه یکی از دوستانم ساکن بودم تا این که با «حامد» آشنا شدم.او ادعا می کرد به خاطر خیانت همسرش، او را طلاق داده است و به تنهایی زندگی می کند. من هم بدون اطلاع خانواده ام به عقد«حامد» درآمدم اما درهمان روزهای اول زندگی مشترک فهمیدم که او هم مردی رفیق باز و خوشگذران است و خودش به همسرش خیانت کرده است! او همه دسترنج و پول های مرا می گرفت و صرف اعتیادش می کرد. دراین شرایط بود که من هم کم کم به سوی مواد مخدر کشیده شدم و زمانی به خودم آمدم که دیگر برای تهیه مواد مخدر دست به سرقت می زدم و ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ جوادیعقوبی(رئیس کلانتری سپاد مشهد) بررسی های تخصصی درباره سرقت های احتمالی دیگر این زن جوان ادامه یافت و اقدامات مشاوره ای برای رهایی او از منجلاب اعتیاد نیز آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 21328 - ۱۴۰۲ چهارشنبه ۱۹ مهر
۱۶ سال زندگی وحشت آلود!
از ترس این که مبادا شناسایی شوم، برای فرزندانم شناسنامه نگرفتم و به مدرسه هم نفرستادم!
سید خلیل سجادپور- بعد از آن که با اسلحه کلاشینکف به سوی کارگران پل باستانی شلیک کردم، چند روزی را در کوههای اطراف روستا سرگردان بودم تا این که در تاریکی یکی از شبهای تابستان مخفیانه به سراغ خانوادهام رفتم و آن ها را به مشهد آوردم اما ۱۶ سال با ترس و وحشت زندگی کردم تا این که...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، این ها بخشی از اظهارات قاتل ۵۲ سالهای است که در عملیات سحرگاهی کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی به فرماندهی سرهنگ ولی نجفی دستگیر شد. او پس از آن که به سوالات تخصصی قاضی ویژه قتل عمد مشهد پاسخ داد پشت میلههای بازداشتگاه قرار گرفت تا هماهنگیهای قضایی برای انتقال وی به استان ایلام (محل ارتکاب جنایت) صورت گیرد. در همین حال فرصتی به دست آمد تا گفت وگویی با این قاتل بیرحم انجام دهیم و سرگذشت او را برای مخاطبان گرانقدر روزنامه خراسان به دستگاه چاپ بسپاریم.
خودت را معرفی میکنی؟ من «حسین –ق» و اهل شیروان چرداول هستم.
سواد هم داری؟ ۳ یا ۴ کلاس در نهضت سوادآموزی درس خواندم، اما خواندن و نوشتن بلد نیستم!
پدرت چه کاره است؟ او زمانی که من ۵ سال بیشتر نداشتم به خاطر ابتلا به بیماری سرطان فوت کرده بود.
چند خواهر و برادر هستید؟ من تک پسر هستم ولی 3خواهرم که از من بزرگ تر بودند ازدواج کردند و من تنها با مادرم زندگی میکردم.
مخارج زندگی را مادرت تامین میکرد؟ بله! البته بیشتر نهادهای امدادی مانند کمیته امداد امام خمینی(ره) کمک مالی میکردند.
خودت هم کار میکردی؟ من از همان دوران نوجوانی مشغول کار بودم، آن زمان در رودخانه کنار روستا ماهیگیری میکردم و در کنار جاده به مسافران یا رانندگان محلی میفروختم! گاهی هم کارگری میکردم.
متاهلی؟ بله!
با همسرت چگونه آشنا شدی؟ من 2 بار ازدواج کرده ام، بار اول سال ۶۸ بود، آن زمان ۱۸ ساله بودم که با یکی از اقوام پدری ام ازدواج کردم. آن ها در یکی دیگر از روستاهای هلیلان ساکن بودند اما بعد از چند سال زندگی مشترک و در حالی که 2 فرزند داشتیم از یکدیگر جدا شدیم.
چرا ؟با هم کنار نیامدیم! او توقعات زیادی داشت و من هم به خاطر اوضاع مالی ضعیفی که داشتم هیچ وقت نمیتوانستم خواستههایش را برآورده کنم به همین خاطر بالاخره طلاق گرفت.
برای بار دوم چگونه ازدواج کردی؟ بعد از این ماجرا به دختر دیگری از اهالی روستای خودمان دل باختم که روبه روی منزل ما زندگی میکردند! بعد هم در سال ۷۴ با هم ازدواج کردیم و اکنون 3 فرزند حاصل این ازدواج است.
معتادی؟ بله! بعد از ازدواج دوم شروع به مصرف تریاک کردم و حالا هم هر یکی دو روز استفاده میکنم.
فرزندانت ازدواج کردهاند؟ پسر و دختری که از همسر سابقم دارم ازدواج کردهاند اما فرزندان دیگرم تازه به سن نوجوانی و جوانی رسیدهاند!
چه شد که چنین جنایت هولناکی را مرتکب شدی؟این ماجرا به ۱۶ سال قبل باز میگردد شهریور سال ۸۶ بود که من به همراه تعداد دیگری از اهالی روستای باریکه که بسیاری از آنان از بستگان و نزدیکان خودم بودند دریک پروژه مرمت پل باستانی مربوط به میراث فرهنگی کار میکردیم اما وقتی موضوع به تعدیل نیرو رسید اختلافی بین کارگران پیش آمد به طوری که هر کس دوست داشت دیگری از کار اخراج شود.من هم جزو آخرین نفراتی بودم که هنوز کار میکردم اما برخی از نزدیکانم میخواستند من آن جا نباشم این بود که دعوا به راه انداختند و با چاقو و مشت و لگد به من حمله کردند و 3 ضربه چاقو زدند که هنوز آثار آن روی دست و بازو و سینه ام وجود دارد! در این هنگام من که خیلی عصبانی و خشمگین بودم خودم را از زیر دست و پاهای آنان رها کردم و یکسره به سراغ اسلحه ای رفتم که درون طویله گوسفندان جاساز کرده بودم. آن را برداشتم و دوباره وقتی به محل کار بازگشتم ، به طرف آن 5 نفر شلیک کردم. من پاهایشان را نشانه گرفته بودم اما زمانی که خواهرزاده ام و پسر عمه او را هدف گرفتم 3 نفر دیگر فرار کردند و آن 2 نفر هم «نصرت ا... و علی میرزا» روی زمین افتادند. هنگامی که وضعیت وخیم 2 جوان مجروح را دیدم خودم نیز از آن جا گریختم.
خواهرزاده ات که به قتل رسید چند ساله بود؟ نصرت ا... حدود ۱۸ یا ۱۹ سال داشت اما پسر عمه اش که او نیز از ناحیه پا مجروح شد ۲۳ ساله بود.
بعد از شلیک کجا رفتی و اسلحه را چه کردی؟ بلافاصله به طرف رودخانه رفتم و سوار همان تیوبهایی شدم که با آن ها به ماهیگیری میرفتیم. قصد داشتم خودم را به آن سوی رودخانه برسانم ولی تیوب واژگون شد و اسلحه کلاشینکف هم درون رودخانه افتاد با این همه چون شنا بلد بودم خودم را به آن سوی رودخانه رساندم و در کوههای اطراف روستا پنهان شدم. شب بود که به نزدیکی روستا آمدم و فهمیدم که نصرت ا...(خواهر زاده ام) جان باخته است. چند روزی را در کوه بودم تا این که یک شب مخفیانه وارد روستا شدم و به همراه خانوادهام به مشهد آمدم.
روزگارت در مشهد چگونه میگذشت؟ از همان روزهای اول خانهای را در منطقه شهرک شهید رجایی اجاره کردم و با نام جعلی به صورت مخفیانه زندگی میکردم اما هیچ روز خوشی نداشتم. همواره با ترس و وحشت دلهره آوری روزگارم سپری میشد. هر لحظه میترسیدم که دستگیر شوم و خانوادهام بیکس و بی سرپناه بمانند! حتی برای خرید هم با ترس و لرز میرفتم و مدام اطرافم را میپاییدم. هر کسی که به من نگاه میکرد خودم را از دید او مخفی میکردم، از همه آدمها میترسیدم و احتمال میدادم که پلیس لباس شخصی باشد! خلاصه روزهای زجرآوری را در این سالها گذراندم! حتی برای فرزندانم نتوانستم شناسنامه بگیرم و آن ها را به مدرسه بفرستم! همه فرزندانم که اکنون به سن جوانی و نوجوانی رسیدهاند، بی سواد هستند! چرا که میترسیدم از این طریق شناسایی شوم.
اسلحه کلاشینکف را چگونه تهیه کردی؟ آن را زمانی که کنار جاده ماهی میفروختم از مردی عشایر به مبلغ ۱۵۰ هزار تومان خریدم و در طویله پنهان کردم که همین کار اشتباهم بلای جانم شد! اگر اسلحه نداشتم هیچ وقت دست به چنین جنایت بیرحمانهای نمیزدم که خواهرزاده خودم را به قتل برسانم!
مادرت در قید حیات است؟ نه !او حدود ۵ سال قبل از این درگیری برای شرکت در عروسی یکی از اقوام به کرمانشاه رفته بود که آن جا به خاطر بیماری فشار خونی که داشت دچار ایست قلبی شد و فوت کرد .
اکنون که دستگیر شدهای چه احساسی داری؟خیلی پشیمانم! از روی اقوام و خواهرم خجالت میکشم! دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد تا با خواهرم رودررو نشوم!
اگر زمان به عقب بازگردد چه میکنی؟ اگر هزار بار مرا بزنند،سرم را بالا نمیگیرم و با کسی درگیر نمیشوم! این عصبانیت و غرور لحظهای بود که کار دستم داد.دراین شرایط خودم را کنترل میکردم و به خانه ام باز میگشتم تا مثل الان روزی هزار بار از ترس مرده و زنده نشوم!
در این مدت چرا خودت را به پلیس معرفی نکردی؟ فرزندانم خردسال بودند و سرپناهی نداشتند! میترسیدم ولی خیلی عذاب وجدان داشتم و با ترس و وحشتی باورنکردنی زندگی میکردم.
در مشهد به چه شغلی مشغول بودی؟ در یکی از انبارهای ضایعاتی بزرگ نزدیک منزل مان درکوی مهدی آباد کار میکردم. گاهی هم به کارگری مشغول میشدم اما از همان منطقه دورتر نمیرفتم تا کسی مرا شناسایی نکند!
از خواهرت هم خبر داری؟ تماسی با او نداشتم البته چند نفر را قبلاً نزد او برای رضایت فرستاده بودم اما الان شنیدم که شوهر خواهرم نیز فوت کرده است!
فکر میکردی روزی دستگیر شوی؟ اگرچه با نام جعلی در مشهد زندگی میکردم و احتمال میدادم روزی دستگیر شوم اما هیچ گاه تصور نمیکردم در آن ساعت سپیده دم پلیس را بالای سرم ببینم...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، تحقیقات بیشتر درباره این پرونده جنایی که خبر آن دهم مهر در صفحه حوادث روزنامه خراسان منتشر شد در حالی ادامه دارد که هماهنگیهای لازم با دستورهای ویژه قاضی دکتر صادق صفری برای انتقال تک تیرانداز بیرحم به استان ایلام صورت گرفته است.
اختصاصی خراسان . خراسان : شماره : 21328 - ۱۴۰۲ چهارشنبه ۱۹ مهر
تهمت کثیف !
آن ها به گونهای مرا فریب داده بودند که برای ازدواج با پسرشان دست به هر کاری میزدم تا جایی که تهمتهای ناروا و کثیفی را به ناپدری ام زدم که بتوانم به خانه عمهام بروم که در نزدیکی منزل آن ها بود، اما ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، دختر ۲۰ ساله که مدعی بود یک دوستی اشتباه در فضای مجازی سرنوشتش را دگرگون کرد و زندگی و آیندهاش را به نابودی کشاند درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم مردی خشن و عصبی بود و مادرم را کتک میزد به همین دلیل هم زمانی که من کودکی خردسال بودم آن ها از یکدیگر جدا شدند و مادرم سرپرستی مرا به عهده گرفت. بعد از آن مادرم در بخش خدمات و نظافتی یک شرکت خصوصی استخدام شد تا مخارج زندگی را تامین کند. چند سال از این ماجرا گذشت تا این که مادرم با مرد دیگری ازدواج کرد.«حمیدآقا» مرد مهربان و خوبی بود و سعی میکرد به من محبت کند تا احساس کمبود پدر را نداشته باشم، اما این در حالی بود که من به سن نوجوانی رسیده بودم و دوست داشتم آزاد باشم و با دوستانم به هر کجا که میخواهم بروم،ولی ناپدری ام در این زمینه سختگیری میکرد و اجازه نمیداد شبها را در بیرون از منزل سپری کنم یا بعد از ساعت مشخصی به خانه بازگردم.آن زمان در اوج هیجانات دوره نوجوانی فکر میکردم که او قصد اذیت کردن مرا دارد به همین دلیل از او متنفر بودم و به حرفهایش گوش نمیدادم. در همین روزها بود که کرونا شیوع پیدا کرد و من مادرم را مجبور کردم تا برایم گوشی هوشمند بخرد. از لحظهای که گوشی را به دست گرفتم بلافاصله وارد فضای مجازی شدم و به پرسهزنی در شبکههای مختلف اجتماعی پرداختم. چند روز بعد بود که در اینستاگرام با آرمین آشنا شدم.او هم سرگذشتی تقریباً مشابه من داشت و پدر و مادرش از یکدیگر جدا شده بودند و او نزد پدر و مادربزرگش زندگی میکرد. وقتی فهمیدم که آن ها در نزدیکی محل منزل عمه ام ساکن هستند خیلی خوشحال شدم به طوری که دوست داشتم به هر بهانهای به خانه عمهام بروم. به همین دلیل رابطه خوبی با دختر عمهام برقرار کردم و از آن روز به بعد به بهانه دیدار دختر عمهام با آرمین قرار میگذاشتم و با هم به پارک یا سینما میرفتیم. در این زمان بود که آرمین هم درس و مدرسه را رها کرد و به سر کار رفت تا به قول خودش بتواند مخارج زندگی را تامین کند، اما یک روز مادرم متوجه نقشه من شد و دیگر اجازه نداد به خانه عمهام بروم. او ماجرای دوستی خیابانی من و آرمین را فهمیده بود و مدام مرا سرزنش میکرد. مادرم وقتی علاقه من به آرمین را دید درباره خانواده آن ها تحقیق کرد، اما گویی دیگران درباره پدر و مادربزرگ آرمین حرفهای خوبی نزده بودند به همین دلیل مادرم مرا در خانه حبس میکرد و به سر کارش میرفت تا من از خانه بیرون نروم، ولی آرمین و خانوادهاش آن قدر به من وعده و وعید میدادند و مرا تشویق به ازدواج با آرمین میکردند که دیگر به نصیحتهای مادرم نیز گوش نمیدادم و برای رسیدن به آرمین دست به هر کاری میزدم. آن ها طوری مرا فریب دادند که روزی یک نقشه شوم طرح کردم و تهمتهای کثیفی را به ناپدری ام زدم تا بتوانم به خانه عمهام بروم.آن روز پنهانی با عمهام تماس گرفتم و با ناراحتی به او گفتم ناپدری ام مرا مورد آزار و اذیت قرار میدهد! این بود که او با مادرم صحبت کرد تا مرا به خانه آن ها بفرستد. مادرم که حرفهای عمهام را قبول داشت رضایت داد و این گونه بود که من دوباره به خانه عمهام رفتم و بعد از چند روز به بهانه ای از منزل آن ها خارج شدم و یکسره به منزل مادربزرگ آرمین رفتم. آن ها با خوشحالی به استقبالم آمدند به طوری که فکر میکردم حالا خوشبختترین دختر دنیا هستم! هرچه مادرم به گوشی من زنگ می زد آرمین یا مادربزرگش پاسخ میدادند و ادعا میکردند که من نزد آن ها هستم و باید به ازدواج ما رضایت بدهد! در این شرایط هم حتی از آزار و اذیتهای خیالی ناپدری ام برای آن ها میگفتم تا به قول معروف برایم دلسوزی کنند. مادربزرگ آرمین به من قرصهای روانگردان میداد و من بیشتر از مادرم متنفر میشدم تا این که مادرم از آرمین شکایت کرد، اما من وقتی به دایره مشاوره کلانتری آمدم همه آن حرفهایی را که مادربزرگ آرمین به من آموخته بود برای پلیس بیان کردم و گفتم که مادرم به آن ها تهمت میزند! در این هنگام مادرم از من خواست به خانه بازگردم که او مقدمات خواستگاری رسمی و مراسم ازدواج ما را برگزار کند،ولی من که انگار شست وشوی مغزی شده بودم و تحت تاثیر تلقینهای شیطان خانواده آرمین قرار داشتم پیشنهاد مادرم را نپذیرفتم و بالاخره قرار شد من با مهریه ۵۰ سکه بهار آزادی و با حضور بزرگ ترها به خانه آرمین بروم، ولی همه وعده و وعیدهای آن ها دروغ بود به طوری که حتی هزینههای صیغه محرمیت را هم مادرم پرداخت کرد تا از آبروریزی جلوگیری کند. خلاصه هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم خانواده آرمین فروشنده مواد مخدر هستند و قصد دارند از من برای انتقال و خرید و فروش مواد مخدر استفاده کنند تا ماموران به آن ها مشکوک نشوند!آن جا بود که به نصیحتهای دلسوزانه مادرم رسیدم، ولی دیگر خیلی دیر شده بود و من روزگارم را به تباهی کشانده بودم! در این شرایط سر و صدا و دعوا به راه انداختم تا صیغه محرمیت مرا فسخ کنند و از مادرم خواستم مرا از دست آن ها نجات دهد، ولی ناپدری ام رضایت نمیداد به خانه او بازگردم، چون تهمتهای کثیفی به او زده بودم. با وجود این به خاطر مادرم گذشت کرد و من به خانه بازگشتم، اما حالا آرمین با چاقو به در خانه ما میآید و با ناپدری ام درگیر میشود که چندین بار با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتهایم و ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با دستور سرهنگ قاسم همت آبادی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) رسیدگی قانونی به این ماجرا در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری
خراسان رضوی . خراسان : شماره : 21329 - ۱۴۰۲ پنج شنبه ۲۰ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی