روضه روزاول محرم بیاد مسلم بن عقل علیه الرحمه

مسلم بن عقیل اولین شهید عشق نویسنده: استاد مرتضی آقا تهرانی

«مسلم» پسر «عقیل» پسر «ابوطالب» علیه السلام است. عقیل برادر امام علی علیه السلام و مسلم پسر عموی امام حسین علیه السلام است. مادر مسلم کنیز بود و «علیه» نام داشت  و عقیل او را از شام خریده بود. (الطبقات الکبری، ج 4، ص 29)

دعوت اهل کوفه از امام حسین علیه السلام

هنگامی که اهل کوفه نامه‎های فراوانی به امام ارسال داشتند، آن حضرت مسلم را فراخواند و به همراه وی «قیس بن مسهّر» و «عبدالرحمن بن عبدالله» و عده ‎ای از فرستادگان را سفیر خود نمود. آن حضرت، مسلم را به چند چیز امر فرمود:

الف. تقوای الهی داشته باشد؛

ب. اسرار حکومت را پنهان بدارد؛

ج. به مردم لطف و مرحمت داشته باشد؛

د. اگر مردم را با هم متحد یافت، به سرعت امام را با خبر کند.

سپس امام نامه‎هایی را به مردم کوفه به این مضمون نوشتند:

اما بعد، به تحقیق برادر و پسرعمویم و مورد اعتماد از اهل بیتم، مسلم بن عقیل را به سوی شما فرستاده‎ام، ایشان را امر کرده‎ام تا که برایم بنویسد که آیا شما را با هم، همدل و همداستان می‎یابد. پس به جانم قسم، امام نیست مگر کسی که به حق قیام کند. (ترجمه برگرفته از متن ابصار العین، ص 79)

حرکت مسلم از مکه

اواخر ماه مبارک رمضان بود که مسلم بن عقیل از مکه به مدینه منوره حرکت کرد. ایشان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله) رفت و در آنجا نماز گزارد. پس از آن با اهل و عیال خویش خداحافظی کرد. سپس از «قیس» دو راهنما اجاره کرد تا که راه را به او نشان دهند. در راه گرما و تشنگی آن دو را سخت آزار داد و آنها تاب نیاوردند و در راه جان دادند.(ابصارالعین، ص 79)

مسلم راه را ادامه داد تا به محلی رسید که آنجا آب و آبادی بود. آن دو راهنما راه را به مسلم نشان دادند تا «بطن جنت» رسید. (جنت، محل آبی بوده که به قبیله کلب متعلق بوده است. معجم البلدان، ج2، ص343)

آنجا با قیس نامه‎ای را از سختی راه و مشکلات برای امام ارسال داشتند. نامه مسلم این گونه بود:

«اما بعد؛ من از مدینه خارج شدم، در حالی که دو راهنما را برای طی راه اجاره کرده بودم، راه را گم کردیم و به عطش افتادیم. چیزی نمانده بود که آنها جان بدهند تا این که آخرالامر به آب رسیدم. تنها نجات ما در لحظات آخر، نفس ما بود. این حادثه موجب شد که آینده کار را نیکو نبینیم.»

در پاسخ این نامه، امام این گونه نوشت:

« اما بعد؛ البته من خوف این را دارم که آن گونه که تو (بد) پیش بینی می‎کنی، غیر آن باشد که به تو تذکر داده‎ایم. همانگونه که تو را رهنمون شده ‎ام، حرکت کن، والسلام.»

درسی که می‎توان گرفت: از این ماجرا چند نکته به دست می‎آید:

1- از یطیر به صرف برخورد با حوادث ناگوار در آینده باید پرهیز کرد که آن، گویای وظیفه انسانی نیست؛

2- باید در تشخیص وظیفه و انجام دادن کاری که امام آن را توصیه می‎کند، تلاش کرد؛

3- باید در انجام دادن رسالت الهی مقاومت و استقامت داشت.

مسلم به محل آب خیر «طییء» رسید. در آنجا قدری استراحت کرد. سپس حرکت کرد تا این که به مردی رسید که تیرش آهویی را نشانه رفته بود. وقتی به حیوان رسید آن را کشت. مسلم با دیدن آن صحنه گفت: «دشمن ما کشته خواهد شد، اگر خدا بخواهد.»(تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355)

ورود مسلم به کوفه

مسلم به سمت کوفه اسب می‎راند تااین که درپنجم شوال وارد کوفه شد. (مروج الذهب،ج3،ص248)

او به منزل «مختار بن ابی عبید» وارد شد.(تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355)

مختار شیعیان را دعوت کرد تا همه گرداگرد مسلم فراهم آیند. پس نامه حسین علیه السلام را که پاسخ به آنها بود خواند. آنها همه از شوق گریه کردند. در محضر او خطبا و سخنوران کوفی، چون « عابس شاکری»، «حبیب اسری» خطبه خواندند.

این خبر به «نعمان بن بشیر انصاری» که استاندار یزید در کوفه بود رسید. او از جای برخاست و برای مردم خطبه‎ای ایراد کرد و آنها را تهدید کرد. پس از آن «عبدالله بن سعید حضرمی» که با بنی امیه هم قسم بود به اعتراض از جای برخاست و جلسه را ترک کرد. او و «عمّاره بن عقبه» داستان لقمان را در نامه‎ای به یزید نوشتند و تصریح کردند که حاکمی که گماشته است یا ضعیف است یا این که خود را به ناتوانی زده است.(ابصار العین، ص80)

پس از عبدالله، سایر جیره‎خواران حکومتی از قبیل «عمارة بن ولید» و «عمر بن سعد بن ابی وقاص» نامه‎های مشابهی برای یزید فرستادند.(الارشاد، ج 2، ص41)

علت ورود مسلم به منزل مختار این بود که مختار از زعمای شیعه به شمار می‎آمد و به امام حسین علیه السلام وفادار بود. علاوه بر این، مختار داماد « لقمان بن بشیر»- حاکم وقت کوفه - بود. بی تردید تا زمانی که مسلم در خانه مختار این بود که مختار از زعمای شیعه به شمار می‎آمد و به امام حسین علیه السلام وفادار بود. علاوه بر این، مختار داماد «لقمان بن بشیر» - حاکم وقت کوفه - بود. بی تردید تا زمانی که مسلم در خانه مختار بود لقمان بن بشیر متعرض او نمی‎شد. این انتخاب مسلم گویای درایت و احاطه او به موقعیت‎های اجتماعی است.(حیاة الامام الحسین، ج 2، ص 345)

بیعت با مسلم در کوفه

مردم پس از آگاهی از ورود مسلم، فوج فوج با نماینده امام بیعت کردند تا این که نام بیعت کنندگان در دفتر مسلم از مرز هشتاد هزار نفر گذشت.(اللهوف، ص16)

درباره تعداد بیعت کنندگان با سفیر امام قدری اختلاف وجود دارد که از آنها به شرح زیر یاد می‎کنیم: 1- تعداد بیعت کنندگان با مسلم را بالغ بر هجده هزار نفر نوشته‎اند؛  2- تعداد بیعت کنندگان بیست و پنج هزار نفر بوده است؛  3- تعداد بیعت کنندگان بیست و هشت هزار نفر بوده است؛  4- تعداد بیعت کنندگان سی هزار نفر بوده است؛  5- تعداد بیعت کنندگان با مسلم را بالغ بر چهل هزار نفر بوده است. (الارشاد، ج2، ص41 - نفس المهموم، ص58 - حیاة الامام الحسین، ج2، ص247 - تاریخ ابی الفداء، ج1، ص200/ حیاة الامام الحسین، ج2، ص 247 - تاریخ ابی الفداء، ج1، ص200/ حیاة الامام الحسین، ج2، ص 247/ مثیر الاحزان، ص 11)

محورهای بیعت مردم با مسلم

مردم با شوق فراوان بیعت خود با مسلم را بر چند اصل استوار ساختند: 1- دعوت مردم به کتاب خدا و سنت رسول او؛  2- پیکار با بی دادگران؛  3- دفاع از مستضعفان؛  4- رسیدگی به حال محرومان جامعه؛  5- تقسیم غنائم به طور مساوی در بین مسلمانان؛  6- ردّ مظالم (بازگرداندن حق مظلوم) به اهل آن؛  7- یاری اهل‎بیت علیه السلام؛  8- مسالمت با کسانی که سر ستیز ندارند؛  9- پیکار با متجاوزان. (حیاة الامام الحسین، ج2، ص 345)

درسی که می‎توان گرفت: باید به این اصول معقول و مقبول نگریست و این که چگونه مردم به درستی راه حق را بازیافته بودند.

نامه مسلم به امام حسین علیه السلام

بیعت اکثر مردم، مسلم را مطمئن کرده بود که امام اگر به کوفه بازآید، همه چیز از نو بنا خواهد شد. او در نامه‎ای به حضرت نوشت که هیجده هزار نفر از مردم کوفه بیعت کرده‎اند. از امام خواست که با شتاب به کوفه رهسپار شوند؛ چرا که مردم سخت مشتاق دیدار اویند.

مسلم نامه خود را ضمیمه نامه اهل کوفه کرد و به «عابس بن ابی شبیب شاکری» سپرد تا به همراه «قیس بن مسهّر صیدوای» به خدمت امام برسانند. (مثیرالاحزان، ص 32)

یزید و کوفه

خبر ارسال نامه مسلم به یزید رسیده بود. او به والی تازه برای کوفه می‎اندیشید. «سرجون»  غلام وفادار پدرش (معاویه) را احضار کرد و او را از وضع کوفه، «نعمان بن بشیر» و بیعت مردم آگاه ساخت و در مورد والی جدید کوفه از او نظر خواست. سرجون گفت: «اگر پدرت معاویه اینک زنده می‎شد نظر او را به کار می‎بستی؟» یزید گفت: «آری». سرجون کینه یزید به ابن زیاد را می‎دانست. فرمان معاویه را که قبل از مرگ برای عبیدالله نوشته و او را به حکومت کوفه نصب کرده بود بیرون آورد و به یزید نشان داد. پس از آن بود که یزید عبیدالله بن زیاد را که والی بصره بود به ولایت کوفه نیز گماشت. این فرمان به همراه نامه ‎ای توسط «مسلم بن عمرو باهلی» برای عبیدالله بن زیاد فرستاده شد. (الکامل فی التاریخ، ج2، ص 535/ سماوی، ابصار العین، ص80)

یزید نامه‎ ای برای عبیدالله نوشت: «افرادی که روزی مورد ستایش‎اند، روز دیگر به ننگ و نفرین دچار می‎شوند، و چیزهای ناپسند به صورت دل پسند در می‎آیند و تو در مقام و منزلتی قرار داری که شایسته آن هستی، به قول شاعر عرب: تو بالا رفتی و از ابرها پیشی گرفتی و بر فراز آنها جای گرفتی. برای تو جز مسند خورشید جایگاهی نیست.» او در این نامه به عبیدالله فرمان داد که در عزیمت به کوفه شتاب کند و پس از دستگیری، مسلم به عقیل را به قتل رساند یا تبعید کند. (مقتل الحسین مقرم، ص 148)

درسی که می‎توان گرفت: گاه اهل خلاف در کنار یکدیگر قرار می‎گیرند تا که به اهداف باطل خود برسند. بر اهل ایمان و تقوا است که با وجود وجوه اشتراک فراوان، متحد شوند و سپاه کفر و شرک را به زانو درآورند. (منبع: یاران شیدای حسین بن علی علیهماالسلام - سایت راسخون)

روی دارالاماره

اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یامُسلِمَ بنَ عقیلَ بنَ ابیطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَیتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِی نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْیقِینُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِیمِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِیحَةِ لِخَلَفِ النَّبِی الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ.

روی دارالاماره - میشوم كشته بی وفائی - پاره قلب زهرا كجائی - مسلمت شد فدائی

كاش - نامه مسلم را - تونخوانی ای آقا - سوی كوفه نیائی

یاسیدی یاسیدی یاسیدی یاثارالله - یاسیدی یاسیدی یاسیدی یاثارالله

ازبلندای كوفه - میدهم ای عزیزم سلامت - هستی من شده نذرنامت - هستم آقا غلامت

وای - هركه اینجا مهمان است - قسمتش سنگباران است - راس زینب سلامت

یاسیدی یاسیدی یاسیدی یاثارالله - یاسیدی یاسیدی یاسیدی یاثارالله

امام حسین(ع) مسلم را به کوفه فرستاد. چهار، پنج روزی که مسلم در کوفه بود هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند. مسجد کوفه مسجد بزرگی است وقتی مسلم نماز می خواند تا دم در مسجد از جمعیت پر می شد. یک شب عبیدالله اعلام کرد هر کس اطراف مسلم باشد و از مسلم طرفداری کند دستگیرش می کنیم. مسلم بن عقیل نماز مغرب را خواند. بین نماز مغرب و عشاء پشت سرش را نگاه کرد، دید یک نفر هم پشت سرش نیست. همه رفته بودند. تمام مردم شهر مضطرب هستند. در شهر پخش شده بود که طرفداران مسلم را دستگیر می کنند یکی شوهرش خانه نیست می گفت: نکند شوهرم را گرفته باشند. یکی پسرش بیرون است.یکی برادرش نیست. مسلم کنار کوچه ای از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشت. زنی جلوی در نشسته بود. اسمش طوعه بود. او هم منتظر پسرش بود تا برگردد. دید آقایی از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشته است. گفت: آقاجان! چرا سرت را به دیوار خانه من گذاشتی؟ چرا به خانه ات نمی روی؟ دفعه سوم که زن سوال کرد، مسلم گفت: آب داری برای من بیاوری؟ زن رفت آب آورد. مسلم باز همانجا ایستاد. آن زن گفت: آقاجان! چرا به خانه ات نمی روی؟ صدا زد: مادر من خانه ندارم. زن گفت: شما کی هستی؟ گفت: من مسلم بن عقیل هستم.

جان ختم المرسلین در کوفه جا دارد ندارد - بهتر از روح الامین در کوفه جا دارد ندارد

افسر جانباز حق در کوفه سرگردان و بی کس - نایب سلطان دین در کوفه جا دارد ندارد

مسلم بی خانمان در کوچه ها می گردد امشب - یک جهان ایمان و دین در کوفه جا دارد ندارد

امتحان حق نگر ازآن مسلمان و مسلم - مسلم است ای مسلمین در کوفه جا دارد ندارد

مسلم آن شب را در خانه طوعه ماند. هنگام صبح پسر این زن به دارالامارة خبر داد در خانه آنهاست. عبدالله بن عباس با هفتاد سوار آمد و خانه را محاصره کردند. یک وقت زن آمد داخل اتاق صدا زد: آقاجان! مسلم بن عقیل! خانه را محاصره کردند. مثل اینکه فهمیده اند شما داخل خانه ما هستید. مسلم بن عقیل از خانه بیرون آمد سوار اسبش شد. شمشیر می زند و می کشد. دشمنان را روی زمین می ریزد. این بی انصافها دسته های نی را آتش زدند و از بالای بام بر سرش ریختند. همه بگویید: غریب مسلم! غریب مسلم!

بعد از پیکار عظیم مسلم را گرفتند. دست مسلم را به پشت سر بستند. او را به طرف دارالامارة آورند. وقتی عبیدالله رسید شروع کرد به گریه کردن. عبیدالله گفت: چرا گریه می کنی؟ کسی که در این کارها می افتد باید پیه کشته شدن هم به تنش بمالد. چرا گریه می کنی؟ صدا زد: عبیدالله! به خدا قسم اگر برای خودم . کشته شدن گریه کنم. گفت: پس برای چه گریه می کنی؟ گفت: دلم می سوزد که نامه نوشته ام تا حسین(ع) به کوفه بیاید. می ترسم امام حسین (ع) دست زن و بچه اش را بگیرد و به طرف شما مردم بی وفا بیاید.هنگامی که می خواستند او را بکشند فرمود: عبیدالله! سه وصیت دارم. اول وصیتم این است وقتی مرا کشید بدنم را روی خاکها نگذارید! مرا دفنم کنید. وصیت دومم این است که هفتصد درهم در کوفه قرض دارم، زره مرا بفروشید و قرضهایم را ادا کنید. یک وصیت دیگر هم دارم وآن اینکه دلم می خواهد یک نامه بنویسید که حسین(ع) نیاید. آی غریب حسین! حسین!... (منبع : روضه مرحوم كافی)

تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست

اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یامُسلِمَ بنَ عقیلَ بنَ ابیطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَیتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِی نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْیقِینُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِیمِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِیحَةِ لِخَلَفِ النَّبِی الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ.

تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست - بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست

هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست - نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست

من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر - چشم بر راه توام بر سر ِ دروازه ی شهر

یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند - یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند

بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند - سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند

زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه - امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه

تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد - تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد

پنجه ای سرزده با پیروهنم تمرین کرد - سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد

خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد - کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد

آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت - دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت

چوب آتش زده از دور و برم می انداخت - شاخه ی شعله ور و نخل سرم می انداخت

دست من بند زده، موی مرا میسوزاند - دستگرمی سر ِگیسوی مرا میسوزاند

وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد - آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد

بعد، از دشنه و سر نیزه محیا گردد - آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد

به سرم آمده و باز همان خواهد شد - رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد

رسم این است که اوّل پر او می ریزند - بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند

بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند - بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند

آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند - نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند

(حسن لطفی)

آوردنش تو دارالاماره،دست بسته،همه ی بدن خون آلود،لب پاره، دندونها شكسته، آب آوردن، یه بار، دوبار، سه بار، هربار خون لب ها ریخت، دید نمی تونه بنوشه، گفت:مثل اینكه، باید لب تشنه جون بدم، آیا كسی پیدا میشه، از جانب من به اربابم، به آقام، به امامم پیام من رو برسونه، چون از در كه وارد شد، گفتند:به امیر سلام كن، گفت: این امیر، امیر شماست، امیر من حسینه، جانم فدای این مردی كه، خداوندگار حماسه است، بزرگترین پیش قراوله، من علمیش رو برات بگم، رفقا نكته مهمه، انگار كه علم لدُن داره، انگار كه نیابت فقط، نیابت اینكه فقط بیاد یه سفارتی داشته باشه، نیست،حرف هایی میزنه، كه این بوی دست داشتن، در عالم معنا رو داره، داشت از در می اومد بیرون دید طوعه، پیرزن داره گریه میكنه، میلرزه،گفت: آقا، فرمود ناراحت نباش، لقد ادیت ما علیك من البر، اونچه به گردنت بوده كار خیر، انجام دادی، حدیث شناس ها می دونن، یعنی تو مقام شهید داری، بالاترین مقام، یه شب كنیزی كرد، وای اگه یه عمر نوكری قبول نشه، یه شب كنیزی كرد، حكم داره صادر میكنه مسلم، آیا  پیش بینی نمی كنی این دو روز دیگه عوض شه؟ آدمیزاده، امشب با شماست، مثل زُبیر، زُبیر در قضایای حضرت زهرا سلام الله علیها، دفاع میكرد از علی، زُبیر جزو حامیان اهلبیت بود، عاقبتش اونجور به شر شد، آقا مسلم پیش بینی نمی كنی این راهش كج بشه یه دو روز دیگه، عوض بشه؟ نه!مسلم انگار حكم داره از عالم بالا، انگار امام حسین علیه السلام برا مسلم همه چیز رو گفته، یا اینكه تو خونه اتفاقاتی افتاده این خیالش راحت شده،گفت به طوعه:  وَأخذتِ نصیبك من شفاعة رسول الله ( صلى الله علیه وآله )، تو نصیبت رو از شفاعت پیغمبر گرفتی خیالت راحت باشه، پیغمبر قیامت دست تو رو میگیره، بعد دید تعجب كرد طوعه، برای اینكه آروم بشه، فقط اشاره كرد، گفت: من دیشب یه ذره خوابم برد، خواب عموم علی رو دیدم، به من فرمود: انت غداً معی تو فردا بامنی، یعنی طوعه، دیگه امشب مهمون نداری، من مهمون یه شبت بودم، امشب سر من دارالاماره است،

داد پناهم سحر  یك زن والا گهر - گشت نرفته سفر همسفر عشق تو

این بدن رو آویزه قناره كردن(قُلاب گوشت،چنگك قصابی)، معلوم اون كه میگه دیدم پای مسلم تو دست بچه هاست، بعد از بازار قصاب ها بوده، چیكار كرده بود قصاب،...

متن روضه شهادت مسلم بن عقیل- سعید حدادیان

اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یامُسلِمَ بنَ عقیلَ بنَ ابیطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَیتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِی نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْیقِینُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِیمِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِیحَةِ لِخَلَفِ النَّبِی الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ.

حال سفیر بی کس تو رو به راه نیست

جز مکر از اهالی اینجا ندیـده ام - دیوار هم سفیر تو را تکیه گاه نیست

آوارگی من به تماشا کشیده است - در این دیار بهر غریبان پناه نیست

ترسم بود که ساقی تان را نظر زنند - چشمی برای دیـدن رخـسار ماه نیست

این قدر گویمت که در این شهر خون پرست - مـُثـله نـمودن تـن کشته گناه نیست

(محمد حسین رحیمیان)

شب اول،ببین عزتُ،هر كجا می خوان روضه ی حسین علیه السلام شروع كنن،با مسلم شروع می كنن،دروازه ورود به محرم روضه ی این آقاست،اولین شهید این هفتاد و دو نفر مسلم ِ،این عزت نیست؟این مزد نیست؟سلام خدا به این آقا،خیلی نمی خوام شب اول اذیتت كنم،اما دلم راضی نمی شه از شب اول بگذرم،هی به خودم میگم مراعات كن،صدا رو نیگه دار،ده شب می خوای ناله بزنی،بعد به خودم میگم از كجا معلوم فردا شب بیام،از كجا معلوم امشب شب آخر محرمت نباشه،آقا جان بذار یه جوری گریه كنم،اگه امشب گفتند پاشو بساط خودتو جمع كن،خیلی این غزل جانسوزه من كه امروز روضه رو مرور می كردم،گفتم دیگه نمی خوای روضه بخونی،از بس كه این غزل،مرثیه حرفشو قشنگ می زنه،ببین  این آقا چقدر غریب شده،خیلی سخته آقا غربت،اونم برای یه مرد،اونم تو یه شهر غریب

دل این شهر برای نفسم تنگ شده

زبانحال مسلم با آقا و اربابشه،خیلی مسلم حسین رو دوشت داشت،خیلی به آقا ابی عبدالله علاقه داشته،بی خود نیست به این درجه رسیده

دل این شهر برای نفسم تنگ شده

شما هایی كه جلو میشینید،خیلی وظیفه تون سنگینه،نباید همین جوری بشینی،من معتقدم تو روضه ابی عبدالله همه باید  كمك كنند،یكی ناله بزنه،یكی گریه كنه،یكی زبون بگیره،یكی زمزمه كنه،بخدا قسم هركی كه رفته،هركی كه این محرم دستش كوتاه شده،این جمله جمله ی مشتركی بین همه ی رفته های زیر خاك،وقتی می بینیشون ،همه می گن ای كاش ما یه بار دیگه بیایم یه حسین دیگه بگیم،ای كاش زنده بشیم یه محرم بیایم یه گوشه برا حسین گریه كنیم،اون وقت تو راحت از دست بدی جفا كردی،شب های دیگه میای جلو باید با همه ی وجودت ناله بزنی.

دل این شهر برای نفسم تنگ شده - جان من كوفه میا كوفه دلش سنگ شده

خوب گشتم همه جا را خبری نیست نیا - همه شادند آخر دوباره خبر جنگ شده

آب و جارو شده این شهر برای سر تو

آقا جان نمی دونی چه خبره تو این كوفه،یكی داره شمشیرشو آماده می كنه،یكی داره نیزشو تیز می كنه،

آب و جارو شده این شهر برای سر تو - كوچه هاشان همه پاكیزه و كم سنگ شده

هركی سنگ پیدا میكنه،بیاید بریم كربلا،یكی داره میاد،حسین

همه جا صحبت از غارت اموال شماست

بخدا بیعتشان حقه و نیرنگ شده

چه بیعتی،هجده هزار نفر،شوخی نیست،بخدا امشب و شب های دیگه بیایید،فقط گریه نباشه،هجده هزار نفر بیان بیعت كنن،اون وقت برگردی بعد نماز مغرب،ببینی هیچكی نیست،یه مرد نبود این آقا رو راه بده تو خونش،این آقا خیلی مظلومه رفقا،برا مسلم مایه بذار،خیلی ها به ما می گن،چرا شب اول مسلم می خونید؟برای اینكه این آقا خیلی مظلومه،دو نفرند تو شهدای كربلا، كه تو زیارت نامه شون اومده،اشهد انك مظلوم،دو نفرند كه اشاره به مظلومیتشون شده،یكی مسلم،یك هم عباس،می دونی چرا این دو نفر مظلومانه شهید شدند،چون این دو نفر،چند نفر یكی جنگیدند، هر دونفر به آب هم رسیدند،آب نخوردند،هجده هزار نفر میان بیعت كنند،یه مرتبه صحنه خالی بشه،آی رفیق یه جمله بگم وسط روضه،امر دارم وسط روضه میگم،نگی خیلی حاشیه میری،آی رفیق،آی جوون بیعت با این آقا مال زمان مسلم نبود مال الان هم هست،الانم اگه می خوای جزو سپا كوفه نباشی،باید بدونی زیر خیمه ی حسین باید جات و نگه داری،یه كاری نكنی بری جزو كوفی ها،برگشت پشت سرش رو نگاه كرد،غریبانه بلند شد،تو كوچه های كوفه،از این كوچه به اون كوچه،هی دست رو دست می زد،الهی دستم بشكنه،چرا نوشتم به حسین بیا،اینها چه مردمی هستند،هی از این كوچه به اون كوچه،خسته شد پشت در یه خونه سر به دیوار گذاشت،پیر زن در و باز كرد،دید یه آقای قد بلند،محاسن ،هیبت،كسی بود برا خودش مسلم،آقا چرا اینجا ایستادی،چیزی می خوای این وقت شب،می خوای برات آب بیارم،از سر و وضعت پیداست آشفته ای،تشنه ای،یه مقدار آب براش آورد،گفت:می تونم ازتون یه سئوالی بكنم،شما مگه تو این شهر خونه ندارید،گفت نه من تو این شهر غریبم،آخ غریب آقا،گفت:چرا غریبید،این وقت شب تو كوچه های كوفه چیكار می كنی،گفت:منو می شناسی،گفت نه آقاجان،گفت: من سفیر حسینم،من مسلم بن عقیلم،تا گفت من مسلمم،طوئه كه وجودش مملوء از محبت ابی عبدالله بود،دست و پاشو گم كرد،گفت:خوش اومدی آقا،جوونم فدای شما،عجب سعادتی در خونه ی منو زده،شما كجا خونه طوئه كجا؟دروباز كرد،گفت:آقا قدم رو چشمای من بذارید،من خیلی به ارباب شما علاقه دارم،من از شیعیان شما هستم،می تونی امشب منزل من باشی،اومد وارد خونه طوئه شد،چی كار كرد این زن كه تو تاریخ اسمش موند،چه پذیرایی از جناب مسلم كرد،ظاهراً وضع خونه ایش خوب بوده،بهترین اتاق و در اختیار مسلم گذاشت،بهترین پذیرایی رو از او كرد،اما  دید این آقا لب به غذا نمی زنه،هی غذا براش می اورد،هی می گفت:میای لااقل زینب و نیار،چی می گی؟لااقل می آی،علی اصغر و نیار،اصلاً می دید این آقا تو یه حال و هوای دیگه ای است،لااقل می آی رقیه رو نیار،ای وای ای وای،خیلی طول نكشید،تا فهمیدن مسلم تو خونه ی طوئه است،ریختند دور وبر خونه ،خونه رو از چهار طرف،محاصره كردند،می دونند،اومدن كی و ببرند،گرفتن شیر كار سختیه،اونم شیری كه عموش علی است،تا ریختن در خونه،من خیلی سعی كردم نرم تو این فضا،ولی یه طرف دلم می گه شب اوله دیگه،شب اول از حضرت زهرا نگیم نمی شه،شب اول از مادرمون كمك نگیریم نمی شه، شب اول اونم این همه بچه سیدا دور منبر،بچه سیدا یادشون نره فردا شال بندازن،تا طوئه فهمید اومدن دم در،به مسلم گفت:غصه نخوری، من خودم می رم دم در،همچین كه اومد بره دم در اهل كنایه،مسلم گفت:كجا داری میری؟ تو یه زنی،اینها عقل ندارن،اینها مروت ندارن،شاید می خواست بگه،یه زن رفت پشت در،برای همه عالم بسه،كسی حیا كنه،نه تا فهمید زهرا پشت دره،رفتم توی روضه بذار بگم،خودش تو نامه ای كه به معاویه لعنت الله علیه نوشت،گفت:تا فهمیدم فاطمه پشت دره،برگشتم عقب ،گفتم :نه،من با زهرا كاری ندارم،اما یاد علی اوفتادم، شب اول چی دارم می گم،اومدم پشت در چنان لگدی به در زدم،صدای شكستن استخانهاشو شنیدم،كجا می ری طوئه،بذار من برم،رفت مسلم گفت: چنان بلایی سرشون بیارم،كه یادشون بیافته من برادر زاده ی علی ام،اومد،اگه عموم علی نتونست كاری كنه،دستش بسته بود،من كه دستام بسته نیست،اگه ایستاد جلوش چشماش فاطمه شو زدند،محكوم به صبر بود،من كه محكوم نیستم،دماری در بیارم،نمی دونید چكار كرده،برید تاریخ رو بخونید،برید بخونید،كاری كرد مسلم،می ریختن ده نفری دورش،می گرفت پرت می كرد،رو پشت بوم ها،این جوری،كاری كرد،كه لشكر هرچی می رفت جلو،لت و پار برمی گشت،نانجیب صداش بلند شد،گفت چه خبره؟مگه یه نفر این قدر لشكر می خواد،برید كار مسلم رو بسازید،یكی از این كوفیا گفت:چی داری می گی؟این جمله ی تاریخه،گفت:فكر كردی ما به جنگ یكی از بقال های كوفه می ریم،این مسلمه این سفیر حسینه،این نمی شه تنهایی باهاش،مبارزه كرد،زنها بالا پشت بام ها نیزه آتیش می زدند،می ریختند،هركی هرچی تونست انجام داد،مسلم رو نتونستند بگیرند،آخرشم این آقا رو با نیرنگ،به دام انداختند،یه چاله ای درست كردند،روش و پوشوندند از نی،كشوندنش سمت چاله،انداختنش تو این چاله، دستاشو بستند،ریسمان به گردنش انداختند،كشوندنش تو كوچه های كوفه،دیدن هی زیر لب داره می گه حسین،یه نشونی بدم،اول اوفتاد تو گودال،بعد سرش رو بریدند،اربابشم اول اوفتاد تو گودال،همه بگید حسن.....اما یه فرقی داشت،مسلم با اربابش یه فرقی داشت،مسلم و از بالای دارالاماره انداختند،پاهاشو بستند به اسب،تو خاكها و تو كوچه ها كشیدند،فقط اسبها پاهاشو كشیدند،اما حسین و اسب ها رو بدنش رفتند،همه بگید حسین...

متن روضه شهادت مسلم بن عقیل علیه السلام-میرداماد

منبع: كتاب گودال سرخ

اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یامُسلِمَ بنَ عقیلَ بنَ ابیطالب وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَیتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَكَ فِی نُصْرَةِ حُجَّةِ اللَّهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْیقِینُ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِیمِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِیحَةِ لِخَلَفِ النَّبِی الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ.

از اعتبار حُرمَتِ گفتارهایشان - مغرب شکست بیعتِ بسیارهایشان

یک پیره زن فقط به سَفیرت پناه داد - ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان؟

کوفه مرا ز روی تو شرمنده کرده است - سر می زنم ز غُصه به دیوارهایشان

جای طناب، بر دهنم مشت می زدند - اینجا همه عوض شده رفتارهایشان

محصول باغ ها همه خرج سپاه شد - از خار و سنگ پر شده انبارهایشان

خرما فروش یک شبه خنجر فروش شد - تغییر کرده کاسبی و کارهایشان

سکه شده فروختن چکمه هایشان - رونق گرفته دکه ی نجارهایشان

بر روی میخ جسم مرا پشت و رو زدند - لعنت به رسم کوفه و هنجارهایشان

اینجا سر ِ برادر ِتو شرط بسته اند - غوغا شده میان کماندارهایشان

اینجا برای غارت خلخال و روسری - خُرجین خریده اند خریدارهایشان

(جواد پرچمی)

توی مجلس گشت مسلم، یه آشنا پیدا کنم، براش وصیت كنم،نگاه كرد،دید قوم و خویشش عمر سعد وایستاده،ببین چقدر بده برا مسلم،یعنی نزدیك تر از عمر سعد پیدا نكرد،همه كثیف بودند،این دیگه بدتر از همه،گفت:یه حرف سرّی دارم باهات،كشیدش كنار،گفت:من حرف سرّی گوش نمی دم،ابن زیاد گفت:برو گوش بده ببین چی میگه،صداش زد،اومد كناری،گفت:من600درهم از وقتی كه اومدم،قرض گرفتم،بعد از شهادت من این زره رو بفروش،قرضم رو بده،جنازه ام رو تحویل بگیر،دفن كن،سه تا وصیت كرد،رفت به ابن زیاد گفت:ابن زیاد گفت:باتو سرّی حرف زده،تو داری به من میگی،ابن زیاد اعتراف كرد،اینقدر كثیف بوده عمرسعد،خدا لعنتش كنه،رفت بالای دارالاماره،سرش رو خواستند از گردن جدا كنند،یه نگاهی به سمت مدینه و مكه كرد،السلام علیك یا اباعبدالله،حسین جون برات نامه نوشتم بیای كوفه،اما نیا،وصیت كرد،وصیت سومش به عمر سعد لعنت الله علیه،این بود،یه نامه بنویس بده به یكی بفرست برا حسین بن علی پسر عموم،نیا كوفه،اینها خیلی نامردند.

صبح شد یک طرف سرم افتاد - یک طرف نیز پیکرم افتاد

تا که از روی پشت بام افتادم - با علیک السلام افتادم

بدن من شکست خوشحالم - سر راهت نشست خوشحالم

بی سبب نیست این که خوشحالم - زن و بچه نبود دنبالم

یعنی میگه:هرچی بود من جلو زن و بچه ام اذیت نشدم،اونهارو اسیر نگرفتن،اما تو...

آی مردم سپاه بی نفرم - صبح خالی نبود دور و برم

حرفی از زخم با پرم نزنید - این همه سنگ بر سرم نزنید

آی مردم گناه من عشق است - بهترین اشتباه من عشق است

آی مردم کم حیا بد نیست - بی وفا ها کم وفا بد نیست

سنگ خوردم شکست کوزه ی من - غصه خوردم شکست روزه ی من

نفسم را سیر کردم و بعد - وسط کوچه گیر کردم و بعد

کو چه هایی که تنگ و باریکند - روز هم چون شبند تاریکند

بدی کوچه های تنگ این است - می شود هر طرف ره را بست

فقط منظورش به كوچه ی تنگ كوفه نبوده،برا زهرا هم اشاره داره

مثلاً کوچه ای که زهرا رفت - از تنش تازیانه بالا رفت

مثل این مردمی که بی عارند - مثل اینها مدینه بسیارند

مثل این ها مدینه هم بودند - دور بیت الحزینه هم بودند

تو نبودی مدینه را گفتی - قصه داغ سینه را گفتی

تو نگفتی خوشیم مادر بود - مادرم دختر پیمبر بود

تو نگفتی صداش می لرزید - پدرم تا که کو چه ها را می دید

تو نگفتی كه لشگر آوردند - مادرم را زیر پا در آوردند

عوض اینكه روضه حسین و مسلم رو بخونم،رفتم مدینه

تو نگفتی هنوز غمگینم - فکر پرتاب دست سنگینم

تو نگفتی نگات پژمرده - مادرم بارها زمین خورده

حسین........،یكی گفت:مسلم رو آزاد می كنن،یكی گفت:نه تبعیدش می كنن،یكی گفت:صبر كن الان سر از بدنش جدا می كنن،یه فرد شامی خونخوار قاتلشه،اومد تا دید داره دعا میخونه ،نذاشت تمام ذكرش تموم بشه،یه وقت سرش رو از بدن جدا كرد،به سرعت و با عجله و لرزون دوید،ابن زیاد گفت:چرا این طوری میلرزی،گفت:وقتی خواستم،سر مسلم رو جدا كنم یه سیه چهره ی خشمگین،جلوم دیدم داره لب میگزه،ترسیدم و فرار كردم،به همین هم اكتفا نكردن،پاهای مسلم رو به ریسمان بستن،تو كوچه های كوفه میگردوندن، حسین.....

مسلم اندر كوفـه چون بی یا رشد

مسلم اندر كوفـه چون بی یا رشد - د سـتگـیــرفــرقـه كـفـا  ر شد

با زبا ن حــا ل ا ز بـا لای بـا م - گفت ا ی شا ه شهیدان ا لسلام

ا لسـلام ای زا د ه  زهـرا حسین - السلام ای پا د شا ه عا لمـیــن

ای حسین ای زا د ه خـیـرا لبشر - خوب داری از پسرعـمت خبر

ای حسین از كوفه كن قطع نظر - زین سفرای شاه خوبان درگذر

گربـیـا ئی كوفـه قــربا نـت كنند - وقت مردن سنگ بارانت كنند

من چگویم شرح حال از وطن آوارگان را

من چگویم شرح حال از وطن آوارگان را - من چگویم شرح حا ل مسلم بی خا نما ن را

آنقدر دانم كه در یكتن بود در یك شهر دشمن - سخت میبا شد كشـید ن یك نفـربا رگرا ن را

اندر آن تاریكی شب بادوچشمان پراز خون - نزد خا لـق مینمودی شـكوه قــو م خسا ن را

كای خداونداچسازم یكه و تنها به كوفه - نه انیسی تا به او گویم من این درد نهادن را

رو كجا آرم الها اندر این تاریكی شب - نیست مأ وا ئی مرا بنگرتو ظلم كوفـیا ن را

ای پناه بی پناهان بی پناهم یا حسین - شا د كن وقـت شها د ت با نگا هم یا حسین

از پی اجرای فرمان تو میگردم شهید - جزرضایت ازجهان چیزی نخواهم یا حسین

نامه بنوشتم كه بهر آمدن تعجیل كن - بی خبر از اینكه من در اشتباهم یا حسین

سوی گرگان خواندمت ای یوسف زهرا ولی - باش نزد فاطمه خود عذرخواهم یا حسین

بزیر تیغم و ا ین آخرین سلام من  ا ست

بزیر تیغم و ا ین آخرین سلام من  ا ست - عزیز فا طمه سوی تو ا ین پیام من است

بكوی عـشـق نخستین فــد ا ئی تـو مـنـم - هزاربار شكر كه سربازیت مرام من است

لبم به ذ كر تو گویا ست تا تـو ا ن دارم - كه یا د نا م تو ذ كرعلی ا لد و ا م من است

بجرم یا ری د ین گر شوم شهید چه غـم - كه ا ین عقـید ه و ا ین علت قیا م من است

براه عشق تو جا ن می دهم ولی شا د م - ا ز ا ینكه قرعه جا ن با ختن بنام من است

هـرآنكه دست بمن داد و با تو بیعت كرد - شكست عهد وهمان دستها چو دام من است

شـما تتم كنـد اعـد ا كه ا ز چه میگریـم - نـد ا نـد ا زغـم تو زهـرغـم بكا م من است

بحا ل خـویش نگریم تو خوب می دانی - و لی  ز غـربت  تو نا له مـد ا م من است

مـیا بكوفـه ا گر چه نـوشـتـه ا م كه بیا - زپیشگا ه تو ا ین خواهـش ختا م من است

بروی با م كـنـو ن زیـر تـیـغ جـلّـا د م - شفق گرفته زخـون چهرسرخ فام من است

تفـضّلی كن و سویت طلب كن آذر را - اگرچه نا مه سیا هـست ا وغلا م من است

«د یو ا ن آ ذ ر»

ا ز جفا ی فلك و گردش د و را ن مسلم

ا ز جفا ی فلك و گردش د و را ن مسلم - ماند دركوفه چوسرگشته وحیران مسلم

با تن خسته  لب  تشنه و ا حو ا ل فكا ر - گشته نا چـا رگرفـتــا رلعـیـنــا ن مسلم

سرهركوچه و با زا ر به خواری گردید - سـرعـریا ن بـسـر ا سترعـریا ن مسلم

زغم غربت و ا ز دوری فرزند و عیا ل - اشك میریخت برخسار چو باران مسلم

با زوی  بسـته چو أ مـد به  بر ا بن زیا د - بود با نا له و غـم سـر بگریبا ن مسلم

أ ه و فریا د كه ا ز زا د ه  مرجا  نه  شنید - بی سبب ا ینهـمه د شنا م فراوان مسلم

ا ز پی كشتن  ا و تیغ  چـو جـلا د كشـیـد - زیر شمشیر بصد نا له و ا فغا ن مسلم

گفت ای با د صبا  زود بر و نز د حسین - گو به اوكشته شدازخنجرعدوان مسلم

خواست تا  ا ز شهد ا رتبه سـبـقـت گیرد - دادجا ن را به ره شا ه شهید ا ن مسلم

مسلم ام نایب پور زهرا

مسلم ام نایب پور زهرا - گشته آواره ی کوی  و صحرا

کوفه گشته دگر قتلگاهم - بشنو یا سیدی سوز و آهم

یا حسین یاحسین یا حسین جان

ای حسین ای حبیب دل من - کوچه ی کوفه شد منزل من

کوفه میا دگر جان زینب - کودکانت میاور دل شب

یا حسین یاحسین یا حسین جان

بام دار الاماره حسین جان - گشته قتلگه جسم بی جان

من ز حجر تو طاقت ندارم - سر به دار عدو می گذارم

یا حسین یاحسین یا حسین جان

کوفه هرگز وفایی ندارد - غیر ظلم و جفایی ندارد

جسم من را به هر سو کشاند - داغ من بر دلت می گذارد

یا حسین یاحسین یا حسین جان

هـزار بار گر از تن جدا شود سر من

هـزار بار گر از تن جدا شود سر من - بر آن سرم که بیفتد به پای رهبر من

به یک اشاره چشمت دل از کفم بردی - از آن زمان که به من شیر داد مادر من

مــرا عـزیز شمـردند مـردمِ کــوفه - که ریختند عوض لاله سنگ بر سر من

میـان ایـن همـه نامــرد غیـر پیرزنی - کسی نگشت در این شهر، یار و یاور من

ز اشک تا که نهد مرهمی بـه زخم تنم - هزار حیف که در کوفه نیست خواهر من

به جز دو طفل یتیمم، بـه دشت کرب و بلا - شهید تـوست دو رعنـا جـوان دیگر من

فـدای دختـرِ مظلـومه سـه سالـه تــو - میــانه اســرا داغدیــده دختــر مـن

خدا گواست کـه هرگـز نگشت بـا کافـر - جسارتی که در این شهر شد به پیکر من

سلام من بـه تـو از این لبی که پاره شده - درود من بـه تـو از این بریده حنجر من

میـان خنـده دشمـن ز دست رحمت تو - مـدال گـریه گـرفته است دیـده تـر من

شهـادتین بــه لـب، ناله حسین حسین - بـه هـر نـفس شـده در ناله‌های آخر من

سروده‌های تو «میثم» شـرارِ آه من است - جـزای تـوست عنایـات حـی داور مـن

سلام ایزد منان ، سلام جبرائیل

سلام ایزد منان ، سلام جبرائیل - سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل

به آن نیابت عظمای سیدالشهدا - به آن جلال خدایی و آن جمال جمیل

سلام بر تو که دارد زیارت حرمت - ثواب گفتن تسبیح خواندن تحلیل

فراز بام سلام امام دادی و داد - میان لجه ای از خون جواب جای قتیل

کوچه گردِغریب میداند

کوچه گردِغریب میداند - بی کسی در غروب یعنی چه !

عابرِ شهرِ کوفه می فهمد - بارشِ سنگ و چوب یعنی چه

صف به صف نیتِ جماعت را - بر نمازِ امام می بستند

همه رفتند و بعد از آن هم - در به رویش تمام می بستند

در حکومت نظامیِ کوفه - غیرِ” طوعه” کسی پناهش نیست

همه در را به روی او بستند - راستی او مگر گناهش چیست ؟؟

ساعتی بعد مردمِ کوفه - روی دارالاماره اش دیدند

همه معنای بی کسی را از - لب و ابرویِ پاره فهمیدند

داد میزد: “حسین” آقا جان!! - راهِ خود کج نما کنون برگرد

تا نبیند به کربلا زینب - پیکرت رابه خاک وخون برگرد

دست من بشکند ولی دستت - بهرِ انگشتری بریده مباد

سرِ من از قفا جدا بشود - حنجرت از قفا دریده مباد

کاش میشد به جای طفلانت - کودکانم بریده سر گردند

جان زهرا میاور آنها را - دختران را بگو که بر گردند

دختران را نیاور اینجا چون - دستِ مردان کوفه سنگین است

وای از آن ساعتی که معجر از - غارتِ گوشواره رنگین است

یاس های قشنگِ باغت را - رنگِ پاییز می کنند اینجا

نعل نو میزنند بر اسبان - تیغِ خود تیز می کنند اینجا

نیزه ها را بلند تر زده اند - مردمانی پلید و بی احساس

حک شده زیرِ نیزه ها : ”اینهاست! - از برای نبردِ با عباس …”

پیرزن ها برای کودک ها - قصه ی سنگ و چوب میگویند

”روی نیزه اگر که سر دیدی - سنگ بر او بکوب” میگویند

می دهد یاد بر کمانداران - حرمله فنِ تیر اندازی

فکرِ پنهان نمودن و چاره - بر سفیدیِ آن گلو سازی ؟

کوفه مشغولِ اسلحه سازی ست - فکر مردم تمامشان جنگ است

از سرِ دارِ کوفه می بینم - بر سر بامِ خانه ها سنگ است

تشنه ات میکشند بر لبِ آب - گو به سقا که مشک بر دارد

طفلکی پا برهنه مگذاری - خارِ صحرایشان خطر دارد

آخرین حرفهای مسلم بود: - ای که از کوفیان خبر داری!!

جانِ زهرا برای دخترها - روسریِ اضافه برداری !!

پیکرش روی خاک و طفلانش - کوچه کوچه پی اش دوان بودند

از گزندِ نگاهِ حارث هم - تا پدر بود در امان بودند

مثل مولا سه روز مانده به خاک - پیکر بی سرش نشد عریان

مثل مولا که پیکرش اما - نشده پایمالِ از اسبان

رسم دلدادگی به معشوق است - عاشقان رنگِ یار میگیرند

در همان لحظه های آخر هم - نام او روی دار میگیریند

در کوفیان رنگی ز احساس و وفا نیست

در کوفیان رنگی ز احساس و وفا نیست - در شهر این مردم، مسلمانی حیا نیست

بازار نیزه سازیش پر از هیاهوست - اما درون سینه ها مهر و وفا نیست

اینان همان حیدر ستیزان قدیم اند - در قلب آنها مهر و عشق مرتضی نیست

ای شهر نفرین گشته، نفرین بر وفایت - کار تو با اولاد زهرا جز جفا نیست

در کوچه ها می گردم و یاد تو هستم - اینجا همه بیگانه اند و آشنا نیست

دیروز این مردم به من لبیک گفتند - امشب کسی با نائب تو هم نوا نیست

رو کن به هرجایی که میخواهی؛ نه اینجا - زیرا که کوفه جز به قتل تو رضا نیست

درها همه بسته شده بر روی مسلم - جز یاد تو بر درد تنهایی دوا نیست

مسلم فدائی تو شد در شهر کوفه - مولا حلالش کن اگر در کربلا نیست

با من که مردَم اینچنین کردند مولا - با زینبت برگرد، امان در کوچه ها نیست

دركوفه غریبم من و كاشانه ندارم

دركوفه غریبم من و كاشانه ندارم - گوئی بروم خانه ولی خانه ندارم

در کوفه غریبم من و غمخوار ندارم - یک تن به برم یار وفادار ندارم

من همچو عمویم شده ام یکه و تنها - دیگر تو میا به کوفه نور دل زهرا

در کوفه اسیر غم هجران و بلایم - دلخون غریبی تو در کرببلایم

من یار و طرفدار بجز طوعه ندارم - شب گرد غریبی به دل کوچه ی یارم

شد گوشه ی محراب غم کوفه نصیبم - مانند علی بی کس تنها و غریبم

من کوچه نشین حرم فاطمه هستم - در شهر علی غمزده بر خاک نشستم

تن بر سر دار م من و. سر بر قدم یار - پر میکشم ای عشق چه خونین و سبکبار

روضه دوطفلان مسلم محمد وابراهیم

اَلسَّلامُ عَلَیكُما یا قرّةَ عین رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَیكُما یا فلذتى كبد ابن عم رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَیكُما یا ناصرى سبط رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَیكُما أیها السابقان فى الشهادة من ذى رَحِم رسول اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَیكُما أیها الشهیدان فى نصرة دین اللَّه، اَلسَّلامُ عَلَیكُما أیها المظلومان القتیلان بأرض كربلاء، اَلسَّلامُ عَلَیكُما أیها المظلومان القتیلان بأیدى الأشقیاء اَلسَّلامُ عَلَیكُما أیها المخلفان من مسلم بن عقیل القتیل، اَلسَّلامُ عَلَیكُما أیها الذبیحان من نسل إسماعیل.

نما حارث به ما رحمی که بر تو میهمان باشیم - دو طفل مسلم و دور از دیار و خانمان باشیم

حدیث اکرم الضیف از خدا آیا به قران نیست - که ما طفلان بی آزار و بر تو میزبان باشیم

نکرد آیا رسول الله سفارش عترت خود را - بدان ما دو یتیمان هم گلی زان گل ستان باشیم

علی را سرو بستانیم و زهرا را جگر گوشه - یتیمانیم از مسلم غریب و خسته جان باشیم

مکن از ضربت سیلی رخ ما کودکان نیلی - نداریم هیچ تقصیری اسیر و ناتوان باشیم

اقایان عزیز! خدا قسمتتان کند به عراق بروید. وقتی می خواهید از بغداد به سمت کربلا بروید  اگر نگاه کنید ، بین درخت های خرما دوتا گنبد کوچک پیداست. به راننده می گویید: اینجا کجاست؟ میگوید :قبر دوتا بچه های مسلم بن عقیل است. وقتی داخل حرمشان می شوی خدا شاهد است نه واعظ میخواهی نه زیارتنامه خوان ونه روضه خوان همین که پایت را داخل حرم این دوبچه می گذاری و دوتا قبر کوچک را پهلوی هم می بینی اتش میگیری. بعد از شهادت مسلم درکوفه وشهادت امام حسین(ع) اهل بیت را به کوفه اوردند. دوتا بچه های مسلم نزد شریح قاضی بودند. شریح با اینکه علیه حسین (ع) فتوای جهاد  داده بود اما دوتا بچه های مسلم  را لو نداد و انها را در خانه نگه داشت.  اهل بیت(ع)وقتی به کوفه آمدند، شریح با یک طرح دستی دوتا بچه ها را به زین العابدین(ع) رساند. نمی دانم این حرف را امشب بگویم یا نه؟ ای زن ومرد! نمی دانم خبر دارید یا نه؟ زینب(ع) را درکوفه دوازده روز به زندان بردند. بچه های فاطمه(ع) را دوازده روز به زندان بردند. نمی دانم مفتشین انها چطور فهمیدند که دوتا بچه بر اهل بیت(ع) اضافه شده است؟ انها فهمیدند که دوتا بچه  در خانه شریح بوده اند وبه اقا  زین العابدین (ع) تحویل داده شده اند. عبیدالله یک حساسیت عجیبی نسبت به مسلم بن عقیل و بچه هایش داشت.  وقتی  خواستند آل محمد(ص) را از زندان بیرون آورند، یک مأمور از طرف عبیدالله  دم در زندان ایستاد و گفت: بچه و بزرگ باید خودشان را معرفی کنند تا من اسامی آنها را بنویسم. می خواست بچه های مسلم را پیدا کند. تمام زن ومرد اسامی اشان یادداشت شد. به این دو تا بچه که رسید، گفت: امیر، عبیدالله دستور داده که ما این دو تا بچه را نگه بداریم و باید همین جا بمانند. آقایان عزیز! یک دفعه صدای این دو بچه بلند شد که ای خدا! ما گوشه زندان چه کنیم؟ امام چهارم(ع) هر چه اصرار کرد تا این دو بچه هم همراه آنها بیاید فایده ای نداشت. برای این دو بچه یک زندان بان تعیین کردند. هر روز نزدیک غروب آفتاب فقط دو تا قرص نان جو برایشان می آوردند. برادر بزرگتر اسمش محمد است. یک روز صدا زد: داداش! اینها هر روز غذا را نزدیک غروب آفتاب می آورند خوب است روزها را روزه بگیریم. این بچه ها روزها را روزه می گرفتند. زندانی آنها یک سال به طول کشید. اواخر، یک پیرمرد که اسمش مشکور بود زندان بان آنها شد. یک روز بچه ها به این پیرمرد گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو پیغمبر اسلام (ص) را می شناسی؟ گفت: من مسلمانم او پیغمبر است، چطور نشناسمش؟ گفتند: بگو بدانیم آیا تو علی (ع) را می شناسی؟ گفت: او امام من است من چطور نشناسمش؟ گفتند : پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو حسن را می شناسی؟ گفت: امام دوم من است. گفتند پیرمرد! بگو بدانیم تو حسین را می شناسی؟ گفت: آری امام سوم من است. خدا لعنت کند آنهایی را که پارسال حسین(ع) را کشتند. من مدتی است برای حسین(ع) دارم گریه می کنم. گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا مسلم بن عقیل را می شناسی؟ گفت: آری ، نماینده امام حسین(ع) بود. به کوفه آمد او را هم کشتند. پیرمرد گفت: اینها چه سوالی است که می کنی؟ برای چه اینها را از من می پرسید؟ یک وقت گفتند: آی پیرمرد! ما بچه های مسلم بن عقیل هستیم. آی غریب مسلم!...

پیرمرد گفت: آقا زاده ها! چرا زودتر خودتان را به من معرفی نکردید؟ در زندان باز است اگر می خواهید بروید آزادید. اگر هم می خواهید بمانید من غلام شما هستم. هر کار بگویید می کنم. گفتند: پیرمرد! اجاز بدهی ما برویم به خدا دلمان برای مادرمان تنگ شده است. صدا زد: آقا زاده ها! چشم من آزادتان می گذارم بروید. این کار برای من مسئولیت دارد، شاید کشته هم شوم اما این کار را می کنم. فقط یک لطفی بکنید الآن می ترسم آزادتان کنم. می ترسم بروید و شما را دستگیر کنند. بگذارید شب شود آن وقت برودید. شب شد. زندان بان در زندان را باز کرد، گفت: دو سه ساعتی بچه ها در کوچه سرگردان بودند. تا بالاخره سر از فرات، کنار نخلها در آوردند. خسته شده بودند. نشستند سر به درخت خرما گذاشتند و خوابیدند. ای کاش آن شب آنجا نخوابیده بودند. صبح شد. زنهای عرب می آمدند از آنجا آب می بردند. کنیز حارث آمد کنار شریعه مشکش را آب کند دید دو تا بچه زیر درخت نشسته اند و دارند گریه می کنند. گفت: شما که هستید؟ گفتند: ما یتیمان مسلم هستیم. آنها را به خانه آورد. به زن حارث گفت: خانم! دو تا مهمان برایت آورده ام  اما این مهمان ها خیلی قیمتی هستند. این مهمانها خیلی با ارزش هستند. گفت: از کجا پیدایشان کردی؟ کنیز جریان را گفت. این زن بچه ها را شست و شو داد. لباسهایشان را عوض کرد. گفت: آقازاده ها! من جای مادر شما هستم. مبادا غصه بخورید.

آی آقازاده های مسلم! امشب لطفی کنید از خدا بخواهید تا خدا حوائج این مردم را که این جور دارند عاشقانه برای شما گریه می کنند برآورد. آی قرض دارها! امشب شبش است، آی مریض دارها! امشب شبش است، آی گرفتارها! دردمندها! این دو تا بچه در خانه خدا آبرو دارند.

این زن به بچه ها غذا داد. شب شد بچه ها را در اتاق دیگری خواباند. در را هم روی بچه ها بست. نصف شب دامادش (و به نقلی پسرش) حارث آمد. زن گفت: مرد! تا حالا کجا بودی؟ گفت: صبح به عبیدالله خبر دادند که زندان بان، بچه های مسلم را آزاد کرده است. عبیدالله گفته: هر کس این دو بچه را پیدا کند دوهزار درهم به او جایزه می دهم. من از صبح تا حالا خودم و اسبم را در این بیابانها هلاک کردم، دنبال این دوتا بچه گشتم به خدا قسم اگر آنها را پیدا کنم قطعه قطعه شان می کنم. حارث خوابید. یک ساعت خوابش برد. یک وقت دید از داخل آن اتاق صدای گریه بچه ها بلند شد. یکی از بچه ها خوابی دیده بود. بلند شد و برادرش را بیدار کرد. صدا زد: برادر! به نظرم امشب شب آخر عمرمان است. یا الله! حارث از خواب بیدار شد. گفت: صدای گریه بچه از داخل خانه ما می آید؟ زن گفت: شاید برای همسایه ها باشد. گفت: نه از خانه ماست. بلند شد یکی یکی در اتاقها را باز کرد تا به اتاق بچه ها رسید. این دو تا آقازاده را دید که دست به گردن هم انداخته اند و دارند گریه می کنند. این نانجیب گفت: « من أنتما» شما کیستید؟ گفتند: درامانیم؟ گفت: آری. گفتند: بچه های مسلم هستیم. بمیرم این نانجیب آن قدر سیلی به صورت بچه ها زد.

یتیمی درد بی درمان یتیمی - یتیمی خواری دوران یتیمی - الهی طفل بی بابا نباشد - اگر باشد در این دنیا نباشد.

گیسوهای این دو بچه را به هم بست. صبح زود بلند شد. غلام و پسرش را برداشت وبه همراه بچه ها کنار فرات آمد تا سرشان را جدا کند. محمد و ابراهیم گفتند: ای حارث! پس به ما مهلت بده تا چند رکعت نماز بخوانیم. مهلتشان داد آنها هم چهار رکعت نماز خواندند دستهایشان را طرف آسمان بلند کردند و گفتند: « ای خدا! بین ما و بین او به حق قضاوت کن!» الله! الله!  ای آسمان چرا خراب نشدی؟ نه غلام حارث و نه پسرش هیچ کدام حاضر نشدند این دو بچه را بکشند. این نانجیب خودش سر از بدن آنها جدا کرد. این بچه ها این قدر پاهایشان را به زمین کشیدند تا از دنیا رفتند. سرها را میان یک ظرف گذاشت و به مجلس عبیدالله آورد. جمعیتی نشسته اند. یک دفع سرها را جلوی امیر انداخت. امیر گفت: اینها چیست؟ نانجیب گفت: بچه ها مسلم را  خواستی من هم سرهایشان را آوردم. گفت: نانجیب گفتم بچه ها را پیدا کن! نگفتم سرهایشان را بیاور. عبیدالله با آن قساوت قلبش ناراحت شد. گفت: آیا کسی هست این مرد را گردن بزند؟ یک مرد شامی گفت: بله من حاضرم. این مرد، حارث را همانجا برد و در محل قتل طفلان مسلم سر از بدنش جدا کرد.

دیدی که خون نا حق پروانه، شمع را - چندان امان نداد که شب را سحر کند (مرحوم کافی)

حارثا مهمان نکشته کس به شوق سیم و زر

حارثا مهمان نکشته کس به شوق سیم و زر - ما یتیمان را مکش از قتل ماها در گذر

بهر ما نبود امید زندگانی در جهان - حارثا کن از ره رأفت به حال ما نظر

سر مبر از تن ما بهر حق آزاد کن - گر نشد افسرده زین سوز و گداز

آخر ای ظالم بده مهلت تو از بهر نماز - تا دم آخر به خلاق جهان رو آوریم

آن که اندر مشکلات دهر باشد چاره ساز - از وصال حق دل پر خون ما را شاد کن

در مدینه منتظر مادر که بیند روی ما - بار دیگر شانه از رفت زند گیسوی ما

چون پدر ما را نباشد تا که دلجویی کند - جای او مادر زند بوسه رخ نیکوی ما

از وصال دل پر خون ما را شاد کن - زان سپس در امر خود کوشش تو ای جلاد کن

 [منبع : کتاب روضه های محرم وصفر تالیف حجة الاسلام سیدمحمدباقری پور جلد1]


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: روضه های دهه اول محرم تا آخر صفر

تاريخ : پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۷ | 12:2 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |