درامتداد تاریکی-سرنوشت سیاه

روزی که با دوستان هم دانشگاهی ام در دورهمنشینی های رفقای خارج از دانشگاه شرکت می کردم، حتی برای لحظه ای به این موضوع نمی اندیشیدم که این خوش‌گذرانی‌های زودگذر آینده ام را به تباهی می کشاند، به گونه‌ای که به دزدی حرفه ای تبدیل خواهم شد و سال‌های جوانی ام را پشت میله های زندان می‌گذرانم، چرا که ...

این ها بخشی از اظهارات مرد 38 ساله ای است که هنگام سرقت قطعات و اموال داخلی یک دستگاه پراید توسط نیروهای گشت نامحسوس کلانتری شفای مشهد دستگیر شد. این مرد جوان که 10 سال از عمرش را پشت میله های زندان گذرانده، معاشرت با دوستان ناباب را عامل سرنوشت سیاهش دانست و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: فرزند اول یک خانواده هفت نفره بودم که سه خواهر و یک برادر داشتم. پدرم یک کارگر ساده بود و مخارج زندگی ما را به سختی تامین می کرد. آن روزها در شهرستان قوچان زندگی می کردیم اما روزگار خوبی نداشتیم چرا که پدرم به مواد مخدر اعتیاد داشت و همواره با مادرم درگیر بود. مادرم نمی‌توانست رفتارهای پدرم را تحمل کند به همین دلیل مدام با یکدیگر مشاجره می کردند و در نهایت با کتک کاری و قهر به این ناسازگاری ها و اختلافات خانوادگی پایان می دادند. بالاخره، این کشمکش ها و درگیری ها به طلاق انجامید و آن‌ها از یکدیگر جدا شدند. پدرم به دنبال سرنوشت تاریک خودش رفت و من و خواهرانم نیز نزد مادرم ماندیم. او دیپلم خیاطی اش را از صندوقچه بیرون آورد و با دوخت و دوز لباس‌های مردم مخارج تحصیل ما را فراهم می کرد. چند سال بعد پدرم به دلیل عوارض قلبی و ریوی از دنیا رفت و من در واقع، بزرگ خانواده شدم. از همان دوران کودکی به ورزش های رزمی علاقه مند بودم و دوست داشتم روزی بر سکوی قهرمانی بایستم و یک قهرمان ملی لقب بگیرم اما هزینه ثبت نام در  کلاس های ورزشی را نداشتم، چرا که مادرم به سختی هزینه های زندگی ما را فراهم می کرد.

خلاصه، با تلاش های شبانه روزی مادرم دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. سال آخر تحصیلم را می گذراندم که از طریق یکی از دوستان هم دانشگاهی ام با جوانی خارج از محیط دانشگاه آشنا شدم. او که شغل آزاد داشت، ما را به شب‌نشینی های دوستانه دعوت می کرد. در همین دورهمی ها پای بساط مواد مخدر نشستم و به قول معروف مصرف تفریحی را آغاز کردم. آرام‌آرام دوستان دیگر نیز به جمع ما پیوستند و این خوش گذرانی ها ادامه یافت، به گونه ای که هیچ گاه فکر نمی کردم روزی به یک معتاد بدبخت تبدیل می شوم.

تحصیلاتم به پایان رسید و من در حالی وارد بازار کار شدم که معاشرتم با دوستان معتاد و خرده‌فروشان مواد مخدر افزایش یافته بود. زمانی به خود آمدم که دیگر در گرداب اعتیاد دست و پا می زدم. چند بار تصمیم به ترک موادمخدر گرفتم اما فایده ای نداشت، فقط چند روز زجر می کشیدم و دوباره به مصرف ادامه می‌دادم. دیگر سر کار هم نمی توانستم بروم و برای تامین هزینه های اعتیادم مجبور به خرید و فروش مواد مخدر شدم ولی طولی نکشید که برای اولین بار طعم زندان را چشیدم. وقتی از زندان آزاد شدم، 26 سال داشتم. مادرم دختری را به من نشان داد تا با او ازدواج کنم و با تشکیل خانواده راه درست زندگی را بیابم.

خلاصه، من و «نفیسه» با یکدیگر ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد، اما با وجود علاقه‌ای که به هم داشتیم این زندگی بیشتر از سه سال دوام نداشت چرا که من بین او و موادمخدر، دومی را انتخاب کردم. در واقع به نوعی سرگذشت پدر و مادرم در زندگی من تکرار شد با این تفاوت که خوشبختانه من فرزندی نداشتم تا او نیز به روزگار من دچار شود!

خودم می دانستم که در لجنزار اعتیاد و خلافکاری لایق پدر شدن نیستم. بعد از طلاق، روزگارم سیاه تر شد. وقتی به مدرک لیسانسم نگاه می کردم آه و افسوس از نهادم بر می خاست چرا که من هم باید مانند دیگر همکلاسی هایم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار می بودم.

خلاصه، برای تامین هزینه های اعتیادم به سرقت از داخل خودروها روی آوردم. نیمه های شب پس از مصرف مواد مخدر از خانه بیرون می آمدم و در تاریکی شب قطعات خودروهای پارک شده مانند باتری و کامپیوتر را به سرقت می بردم و به مالخران لوازم مسروقه می فروختم تا حداقل هزینه های یک روز مصرفم را به دست آورم. معمولا به سراغ خودروهایی می رفتم که وسایل ایمنی نداشتند و مالکان، آن ها را در مکان‌های خلوت و حاشیه ای پارک کرده بودند. بارها دستگیر شدم اما پس از آزادی دوباره به مصرف مواد مخدر آلوده می شدم و این دور تسلسل ادامه می یافت و... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20388 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ خرداد

 

رسوایی عجیب!

روزی که در شبکه های اجتماعی با «ارسلان» آشنا شدم و تحت تاثیر جملات محبت آمیزش قرار گرفتم، هیچ گاه فکر نمی کردم همین آشنایی، رسوایی عجیبی به بار آورد و من نه تنها آبرویم را از دست می دهم بلکه زندگی ام هم متلاشی خواهد شد چرا که ...

زن 35ساله که مدعی بود در شبکه های مجازی اغفال شده و اکنون فیلم های سیاه یک ارتباط مخفیانه، زندگی اش را به نابودی کشانده است، درباره این آشنایی شوم به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: 18ساله بودم که با «آروین» ازدواج کردم. او شاگرد یک فروشگاه لوازم پلاستیکی بود. وقتی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، آروین شغل های متفاوتی را در بازار کار تجربه کرد تا این که بالاخره با کمک اطرافیان فروشگاه پوشاکی راه اندازی کرد و اوضاع مالی ما بهتر شد. اگرچه صاحب دو فرزند شده بودم اما همواره با همسرم اختلاف داشتم. او همیشه درگیر گرفتاری های کاری و بدهی و طلبکاری هایش بود و توجهی به من و فرزندانم نداشت. به همین دلیل کمبود محبت را با همه وجودم حس می کردم و بیشتر اوقات با یکدیگر مشاجره داشتیم. این کمبودهای عاطفی به جایی رسید که هر کدام از ما مشغول خودش شد ودیگری را فراموش کرد. در همین زمان بود که من وارد یکی از گروه های شبکه های اجتماعی شدم. در این گروه با جوانی به نام «ارسلان» ارتباط برقرار کردم. او به عنوان مشاور پای درددل های من می نشست و با جملات و کلمات زیبایش به روح و روانم آرامش می داد. حرف های محبت آمیز او به گونه ای بود که مرا شیفته خودش کرد. دیگر به هر بهانه ای با او چت می کردم و مدت زیادی را در فضای مجازی با او می گذراندم تا این که از من خواست همدیگر را ملاقات کنیم. من هم که دوست داشتم این جوان را از نزدیک ببینم، بلافاصله پیشنهادش را پذیرفتم و در یک رستوران به دیدارش رفتم. از آن روز به بعد مدام با هم در مکان های مختلف قرار می گذاشتیم. او چنان با حرف هایش مرا خام کرده بود که گاهی فقط منتظر تماس او بودم. در روزهای اول این آشنایی فکر می کردم همه چیز یک ماجرای شوخی و تفریح گونه است اما کم کم دیدارهای مخفیانه ما به مکان های خصوصی کشیده شد و از یک ارتباط عادی فراتر رفت تا جایی که ...

در همین حال «ارسلان» از همه لحظات این ارتباط هوس آلود فیلم و عکس های زننده تهیه می کرد. او می گفت: ساعاتی که در کنارم نیستی من با نگاه کردن به این تصاویر احساس خوشبختی می کنم! من هم که از شنیدن این حرف ها لذت می بردم، در برابر گرفتن تصاویر هیچ مقاومتی نمی کردم. «ارسلان» به تازگی ازدواج کرده بود ولی ادعا داشت همسرش از منطقه پایین شهر است و با رفتارهای عصر حجری اش نمی تواند خواسته های او را برآورده کند، به همین دلیل من هر کاری را برای برآورده کردن نیازهای او انجام می دادم تا از من راضی باشد.

خلاصه، روابط من و ارسلان ماه ها طول کشید و در این مدت من پولی را که همسرم با هزار زحمت و تلاش شبانه روزی به دست می آورد، به او می دادم تا بتواند جشن عروسی بگیرد و سرزنش های خانواده نامزدش را نشنود.  آن قدر به او اعتماد داشتم که هر مدرک و سندی را چشم و گوش بسته امضا می کردم و اثر انگشت می زدم و به هیچ چیزی جز رضایت خاطر ارسلان نمی اندیشیدم تا این که کم کم وضعیت مالی ارسلان بهتر شد و به خرید و فروش گسترده تلفن همراه روی آورد. مدتی بعد تازه متوجه شدم که ارسلان علاوه بر من، با دختران و زنان زیادی ارتباط دارد و از همه آن ها به خاطر این دوستی خیابانی پول قرض می کند! پول هایی که هیچ وقت آن ها را باز نمی گرداند. در واقع، این ماجرا به شغل اصلی ارسلان تبدیل شده بود و زنان نادانی مانند من همه نیازهای شخصی او را برآورده می کردیم.

بالاخره روزی به خود آمدم و تصمیم گرفتم به خاطر فرزندانم که دیگر بزرگ شده اند، به این ارتباط شوم پایان بدهم اما ارسلان وقتی ماجرا را فهمید به شدت برآشفت و تهدید کرد باید مبلغ 70میلیون تومان وجه سفته هایی را که امضا کرده ام به او بپردازم وگرنه عکس ها و فیلم ها را برای خانواده ام ارسال می کند. وقتی به او گفتم نزد پلیس می روم، او هم بی شرمانه قطعه ای از یک فیلم بسیار زننده را که در منزلش گرفته بود، برای همسرم فرستاد و سپس آروین را تهدید کرد که ادامه این فیلم ها را در اینستاگرام می گذارد، مگر آن که مبالغ درخواستی او را بدهد. همسرم که از این ماجرا بسیار عصبانی شده بود، کتکم زد و موضوع را به خانواده ام اطلاع داد. حالا هم با این رسوایی عجیب حتی نمی توانم به چشمان فرزندانم نگاه کنم و...

شایان ذکر است، ماجرای تلخ این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20389 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۰ خرداد

 

مهریه‌گل‌های‌رز‌دردسر‌ساز‌شد!

رئیس کل دادگستری استان کرمان: دستور رسیدگی به موضوع صادر شده است

توکلی- درخواست  مهریه ای به صداق "یک میلیون و صد شاخه گل رز" در کرمان دردسر ساز شد.

به گزارش خبرنگار ما،به دنبال  تصمیم یک زوج برای جدایی در شهر کرمان ، زوجه مهریه خود را که " یک میلیون و صد شاخه گل رز" است، درخواست می کند . این درحالی است که  دو طرف در خصوص پرداخت وجه مهریه به تفاهم لازم نرسیده و به ناچار  این مهریه نامتعارف در ۱۱کامیون از تهران ، مشهد و محلات به مقصد کرمان بارگیری شد. بنابراین گزارش، جمع آوری این تعداد گل علاوه بر مشکلاتی که به گفته رانندگان برای بازار گل در مبدا ایجاد کرده، در شهر کرمان هم چند روز بلاتکلیف مانده است. اما پس از  انتقال بخشی از گل ها به گلزار شهدای کرمان، رئیس کل دادگستری استان کرمان به آن واکنش نشان داد و گفت: پرونده ای در این خصوص در دادگستری کل استان کرمان مطرح نبوده و هیچ نماینده ای از دادگستری در محل اجراییه حاضر نشده است بلکه موضوع مربوط به اجرای ثبت شهرستان آستانه اشرفیه بوده که نیابت اجرای آن به اداره ثبت اسناد شهر کرمان واگذار شده است.

دکتر یدا... موحد اظهار کرد : نتایج بررسی های اولیه انجام شده از سوی دستگاه قضایی استان کرمان بیانگر آن است که محل اجرای تعهدات، طبق موافقت کتبی زوجین پارکینگ همجوار گلزار شهدای کرمان بوده و این اقدام در محل مزبور با حضور مامور اجرای اداره ثبت اسناد شهر کرمان انجام شده است.

وی  افزود : زوجه پس از تحویل گرفتن گل‌ها، بدون انجام هرگونه هماهنگی با مراجع مربوط و دریافت مجوزهای لازم اقدام به انتقال بخشی از آن  ها به محل گلزار شهدا کرده است.

مقام عالی قضایی استان کرمان  خاطرنشان کرد: دلیل انتخاب گلزار شهدای کرمان به عنوان محل اجرای این اجراییه، یک سوال جدی است و بنا به نتایج بررسی های انجام شده، مدیرکل بنیاد شهید استان کرمان پس از کسب اطلاع از چنین موضوعی بلافاصله دستور جلوگیری از  تخلیه این  گل ها را صادر کرده است.

وی با تاکید بر این  که  اجازه نخواهیم داد عده‌ای مسائل شخصی خود را با احساسات مردم شهید پرور گره بزنند،  هشدار داد: دستگاه قضایی استان کرمان بررسی های تخصصی خود را در چارچوب قانون و به منظور شفاف سازی ابعاد مختلف این اقدام انجام خواهد داد و نتایج آن را به صورت کامل از طریق رسانه های رسمی استان و کشور اطلاع رسانی خواهد کرد.این گزارش حاکی است ارزش ریالی گل های خریداری شده بیش از  ۵۰۰ میلیون تومان برآورد شده است. خراسان : شماره : 20389 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۰ خرداد

 

قمار دو سر باخت یک دختر!

دیگر به آخر خط رسیده ام و چیزی برای باختن ندارم. باورم نمی شود فقط در طول چهار سال این گونه زندگی ام زیر و رو شود و از آن همه ناز و نعمت به دره فلاکت و بدبختی سقوط کنم تا جایی که مجبور شوم ...

زن 24ساله ای که هنگام فروش و توزیع مواد مخدر در یکی از پارک های مشهد توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده است، در حالی که بیان می کرد آشنایی با ماده مخدر ماری جوانا مرا به روز سیاه نشاند، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد گفت: در یک خانواده مرفه به دنیا آمدم. پدرم مهندس راه و ساختمان بود و مادرم در یکی از مراکز درمانی بزرگ مشهد فعالیت می کرد. افزایش بهای مسکن در سال های گذشته موجب شد پدرم درآمد زیادی داشته باشد به گونه ای که درآمد مادرم با تحصیلات عالیه و در زیر گروه های پزشکی اصلا به حساب نمی آمد.

خلاصه، من و دو برادر دیگرم از هر نوع امکانات رفاهی و تفریحی برخوردار بودیم و در بهترین منطقه شهر سکونت داشتیم. روزگار به کام ما می چرخید و من هم سوار بر خودروی گران قیمت خارجی به همراه دوستانم به تفریح و خوش گذرانی می پرداختم و آن ها را در بهترین رستوران های شهر به مهمانی دعوت می کردم تا این که وقتی امتحانات سال آخر دبیرستان به پایان رسید، پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای گذراندن تعطیلات تابستانی به انگلستان سفر کنیم تا خستگی امتحانات از تنم بیرون برود. این بود که بار و بندیل مان را بستیم و عازم بیرمنگام انگلستان شدیم. من که دختری کنجکاو و پرشور بودم از همان ابتدای ورود به هتل به دنبال ماده مخدر ماری جوانا رفتم تا آن چه را شنیده بودم تجربه کنم و خیلی زود مصرف آن را آغاز کردم به طوری که بهترین تفریح من مصرف این گیاه در حضور پدر و مادرم بود. وقتی با پایان تعطیلات به ایران بازگشتیم، من همچنان از طریق یکی از دوستانم به ماری جوانا و بنگ دسترسی پیدا کردم و به مصرف آن ادامه دادم چرا که تبلیغات در فضای مجازی نشان می داد این ماده مخدر گیاهی است و اعتیادآور نیست. از سوی دیگر، پدر و مادرم مرا آزاد گذاشته بودند و من به تقلید از فرهنگ غرب بی پرده سیگارم را در حضور آنان آتش می زدم و از نظر مالی نیز کمبودی نداشتم تا این که روزی هنگام رفتن به کلاس آموزش زبان خارجی با پسری به نام «آرتین» آشنا شدم. من که شیفته جذابیت ظاهری و تیپ و قیافه او شده بودم، بلافاصله شماره تلفنم را در اختیارش گذاشتم و این گونه روابط پنهانی ما آغاز شد و چند روز بعد هم به دیدارهای مخفیانه در مکان های خلوت کشید. در یکی از همین ملاقات های پنهانی، «آرتین» مشروبات الکلی به من تعارف کرد و بعد ازآن هم طعمه هوس های شیطانی او شدم. هنوز یک ماه بیشتر از این آشنایی شوم نگذشته بود که فهمیدم آرتین قصد ازدواج با مرا ندارد و من فقط بازیچه هوسرانی های او هستم، به همین دلیل در حالی که به دختری افسرده و گوشه گیر تبدیل شده بودم، به این ارتباط شیطانی پایان دادم و ساعت ها به سرنوشت سیاه خود گریستم. با آن که درگیر اعتیاد شدیدی بودم اما خانواده ام همچنان مرا رها کرده بودند و کاری به من نداشتند.

در همین روزها بود که ناگهان پدر و مادرم را در یک سانحه تلخ رانندگی از دست دادم و لباس سیاه پوشیدم. برادرانم میراث پدرم را تقسیم کردند و من هم با سهم خودم مشغول استعمال مواد مخدر صنعتی شدم. برادرانم با دیدن این وضعیت اسفبار، مرا رها کردند و من هم فقط با مواد مخدر زندگی می کردم. خیلی تنها بودم و دیگر هیچ کدام از دوستانم در اطرافم دیده نمی شدند. به ناچار با مرد معتادی ازدواج کردم که از او مواد مخدر می خریدم. چند ماه بعد آن مرد نیز مرا در حالی رها کرد که دیگر همه ثروت ارثیه ام را هم دود کرده بودم و نمی توانستم به راحتی مواد مخدر مصرفی ام را تامین کنم. در همین شرایط انگشتر طلای یادگاری مادرم را فروختم و با آن مقداری مواد مخدر خریدم، چرا که آن انگشتر گران قیمت آخرین دارایی ام بود که مادرم در جشن تولدم به من هدیه کرد.  خلاصه، چاره ای نداشتم و مجبور شدم به فروش مواد مخدر روی آورم تا هزینه های اعتیادم تامین شود. دیگر همه چیزم را در یک قمار دوسر باخت از دست داده ام اما ای کاش ...

شایان ذکر است، در اجرای دستور سرهنگ محمد فیاضی (رئیس کلانتری شهرک ناجا) پرونده این زن جوان در دایره مبارزه با مواد مخدر مورد بررسی و ریشه یابی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20390 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۱ خرداد

 

ماجرای اشک های عروس!

آن قدر در رسانه ها و به ویژه صفحات حوادث روزنامه ها داستان های قربانیان خریدهای اینترنتی را خوانده بودم که کاملا موارد امنیتی را رعایت می کردم اما   چنان فریب شیادان کمین کرده در فضای مجازی را خوردم که نه تنها سرمایه و پس انداز پدرم را از دست دادم بلکه ...

این ها بخشی از اظهارات دختر 20ساله ای است که برای شناسایی و دستگیری یک کلاهبردار اینترنتی دست به دامان پلیس شد. او که مدعی بود پول خرید جهیزیه اش توسط شیادان فضای مجازی به یغما رفته است، در حالی که از شدت نگرانی و اضطراب آرام و قرار نداشت، اشک ریزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: هنوز یک ماه بیشتر از برگزاری جشن عروسی خواهر بزرگم نگذشته بود که «مجید» به خواستگاری ام آمد. من هم که به تازگی تحصیلاتم را در مقطع دبیرستان به پایان رسانده بودم، به خواستگاری اش پاسخ مثبت دادم چرا که پدرم کاملا مجید و خانواده اش را می شناخت و می دانست او جوانی با ایمان و اهل کار و زندگی است. به همین دلیل بلافاصله قول و قرارها گذاشته شد و من و مجید در حالی پای سفره عقد نشستیم که پدر بازنشسته ام اقساط خرید جهیزیه خواهرم را می پرداخت.  خلاصه، دوران شیرین نامزدی من و مجید در شرایطی آغاز شد که دغدغه تامین جهیزیه به یک معضل روحی برایم تبدیل شده بود و به شدت آزارم می داد. به خوبی می دانستم پدرم بدون آن که به روی خودش بیاورد در وضعیت اقتصادی سختی قرار دارد و حقوق بازنشستگی اش کفاف هزینه های سنگین زندگی را نمی دهد. اما از سوی دیگر من هم باید به خانه بخت می رفتم و جهیزیه ام را آماده می کردم چرا که در همین مدت کوتاهی که از برگزاری مراسم عقدکنان می گذشت متوجه شدم خانواده مجید اهل تجملات هستند و به  نوع و مارک لوازم خانه اهمیت زیادی می دهند. این افکار همواره در ذهنم می پیچید و نمی توانستم با کسی در میان بگذارم. مجید فروشنده لوازم تزیینی ساختمان بود و درآمد خوبی داشت. هنوز دوران نامزدی ما به یک سال نرسیده بود که او بسیاری از لوازمی را که به عهده داشت و در سیاهه خواستگاری نوشته بودیم خرید و آماده برگزاری جشن عروسی شد، در حالی که پدر و مادرم هنوز نتوانسته بودند تکه کوچکی از جهیزیه مرا تهیه کنند. این موضوع به یک نگرانی عجیبی برایم تبدیل شده بود تا این که روزی وقتی در شبکه اجتماعی اینستاگرام مشغول جست و جو بودم با «پیج» فردی آشنا شدم که مقدار زیادی لوازم منزل و جهیزیه عروس را با قیمتی بسیار مناسب به فروش گذاشته بود. برای لحظاتی روی قیمت اجناس با کیفیت و مارک های شناخته شده خیره ماندم تا این که بالاخره تصمیم گرفتم یک وسیله ارزان قیمت خریداری کنم تا خدای ناکرده در چنگ کلاهبرداران نیفتم. به همین دلیل یک دستگاه سشوار سفارش دادم تا در صورتی که این فروش اینترنتی کلاهبرداری بود پول زیادی از دست نداده باشم، اما درکمال ناباوری یک هفته بعد فردی که خودش را پستچی معرفی می کرد در منزل پدرم آمد و سشوار سفارشی را در یک بسته بندی شیک تحویلم داد. با شور و شوق خاصی به داخل پذیرایی رفتم و بسته را باز کردم. درست همان مارکی بود که سفارش داده بودم. خیلی خوشحال شدم و بلافاصله یک دستگاه جاروبرقی هم سفارش دادم. بعد ازآن با خانم فروشنده تماس تلفنی گرفتم و کلی درباره اجناس و قیمت های مناسب آن با هم گفت وگو کردیم. خلاصه، جاروبرقی هم یک هفته بعد و درست با همان شیوه به دستم رسید. دیگر به آن فروشنده و لوازم خانگی آن ها اعتماد کامل داشتم. این بود که پدرم را راضی  کردم تا مبلغ وامی را که به تازگی گرفته بود به همراه همه پس اندازش به حساب فروشنده اینترنتی واریز کند تا همه لوازم جهیزیه ام را یک جا و با قیمتی مناسب خریداری کنیم. پدرم اگرچه بسیار تردید داشت و نمی توانست به این گونه خریدها اطمینان یابد اما وقتی چشمان اشک بار مرا دید، همه سرمایه اش را به حساب بانکی من واریز کرد و من هم با ارسال فهرست کامل جهیزیه ام، وجه را به فروشنده اینترنتی پرداخت کردم. این بار هر روزی که سپری می شد اضطراب بیشتری پیدا می کردم چرا که ده ها میلیون تومان دارایی و وام پدرم را به حساب بانکی کسی ریخته بودم که هیچ سند و مدرکی از او نداشتم.  بالاخره از آن چه می ترسیدم به سرم آمد و با گذشت 10روز از زمان واریز پول نه تنها لوازمی به دستم نرسید بلکه گوشی تلفن فروشنده نیز خاموش شد. وقتی به اداره پست رفتم تازه فهمیدم برگه رسید پست هم جعلی است و من در دام کلاهبرداری افتاده ام ...  ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی  . خراسان : شماره : 20391 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۲ خرداد

 

ماجرای یک شب بارانی!

کسانی که در ازدواج شکست خورده اند بارها تاکید می کردند که تحقیق درباره خواستگار را جدی بگیرید. من هم با آن که سن کمی داشتم اما سرگذشت بسیاری از زوج های جوان را شنیده و خوانده بودم که چگونه به خاطر اعتماد، زندگی شان متلاشی شده است. با وجود این خودم نیز به گونه‌ای درگیر این ماجرا شدم که ...  زن 23ساله ای که به اتهام ترک انفاق از همسرش شکایت کرده است، در حالی که بیان می کرد اندیشیدن به سرنوشت وحشتناک دختر کوچکم مرا به مرز دیوانگی می‌کشاند، درباره ماجرای ازدواجش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: زمانی که در مقطع دبیرستان تحصیل می کردم هر شب منتظر صدای خودروی پدرم می ماندم تا از راه برسد و من به او خسته نباشید بگویم. پدرم با تاکسی مسافرکشی می کرد و مردی زحمت کش بود. روزگار ما به همین ترتیب می گذشت تا این که شبی از «یاا...» گفتن پدرم فهمیدم مهمان دارد. بلافاصله داخل اتاق پریدم و چادرم را به سر کردم. مهمان های پدرم ناآشنا بودند. آن ها از شهرستان برای مسافرت به مشهد آمده بودند اما در آن شب بارانی نتوانستند مسافرخانه ای برای اقامت چند روزه پیدا کنند، این بود که پدرم مسافرانش را به منزل آورد و ما چند روز از آن ها پذیرایی کردیم. پدرم نیز در این مدت بدون دریافت پولی، آن ها را به تفرجگاه ها و مراکز دیدنی مشهد برد. حدود دو سال از این ماجرا گذشته بود که روزی همان خانواده به همراه پسرشان به منزل ما آمدند و از من خواستگاری کردند. پدرم که مدعی بود در طول همان چند روز آن خانواده را شناخته است، بدون انجام هیچ تحقیقاتی، در حالی مرا به عقد «حشمت» در آورد که به تازگی دیپلم گرفته بودم و به زندگی مشترک فکر نمی کردم. خلاصه، من و «حشمت» خانه ای را در نزدیکی منزل پدری ام اجاره کردیم و بدین ترتیب زندگی مشترک ما آغاز شد اما خیلی زود فهمیدم که حشمت مردی مسئولیت پذیر نیست و علاقه ای به من ندارد. او به اصرار خانواده‌اش با من ازدواج کرده بود، در حالی که دختر دیگری را دوست داشت. خانواده حشمت که از رفتارهای محبت آمیز و پذیرایی چند روزه ما حیرت زده شده بودند، مرا برای پسرشان خواستگاری کردند تا او را خوشبخت کنند اما آن ها مرا به روز سیاه نشاندند.  اگرچه حشمت تا نیمه های شب به خانه نمی آمد و مدعی بود در پیک موتوری کار می کند اما هیچ وقت پولی برای مخارج زندگی به من نمی داد. این در حالی بود که پدر حشمت حدود 300میلیون تومان به حساب خواهر همسرم واریز کرده بود و آن‌ها باید سود بانکی آن را بین خودشان تقسیم می‌کردند.این در حالی بود که من محتاج نان شب بودم و چیزی برای تهیه غذا در منزل نداشتم. به همین دلیل سعی می کردم برای ناهار و شام به خانه مادرم بروم چرا که دخترم را باردار بودم و می ترسیدم دچار سوءتغذیه شوم. با آن که تلاش می کردم مادرم متوجه کمبودهایم نشود تا خدای ناکرده بیماری قلبی اش شدت نگیرد، اما بالاخره روزی مادرم سر زده به خانه‌ام آمد و با دیدن اوضاع زندگی ام اشک ریخت. او از مدتی قبل به رفتارهای من مشکوک شده بود و احتمال می داد مشکلی در زندگی ام دارم. از سوی دیگر، همسرم به بهانه های مختلف مرا رها می کرد و برای مدت طولانی به شهرستان محل زندگی پدرش می رفت و در این مدت من مخارج زندگی ام را از مادرم می گرفتم. بالاخره به خاطر استرس های زیاد دخترم زودتر از موعد به دنیا آمد در حالی که همسرم حتی به بیمارستان نیامد. حالا هم خیلی راحت مقابلم می ایستد و می گوید، توان پرداخت نفقه و هزینه های دخترم را ندارد. او می گوید، حضانت «میترا» را بپذیر ودر قبال آن مهریه ات را ببخش تا به صورت توافقی از یکدیگر جدا شویم اما اگر پیشنهادم را قبول نکنی میترا را پشت در بهزیستی رها می کنم و به دنبال سرنوشت خودم می روم. اکنون مدتی است که «حشمت» مرا رها کرده و حتی تلفن هایم را پاسخ نمی دهد.  چند روز قبل نیز فردی که خود را وکیل همسرم معرفی می کرد، با من تماس گرفت و حرف های شوهرم را تکرار کرد. از طرف دیگر می دانم هیچ کدام از نزدیکان «حشمت» از فرزند من مراقبت نمی‌کنند. در این میان فقط زنی از بستگان پدری حشمت که فرزندی ندارد ادعا می کند میترا را به فرزندی می پذیرد چرا که از خون خودشان است! در این شرایط نمی توانم هیچ تصمیم درستی برای زندگی و آینده ام بگیرم و ...

شایان ذکر است، پرونده این زن جوان با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) توسط کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد رسیدگی قرار گرفت.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20392 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۳ خرداد


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ | 16:51 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |