ماجرای هنده زن یزید لعنت الله علیه

سـلمـان فـارسـی رحمة الله ، روزی از کنـار یکـی از بـاغ هـای مـدینـه می گذشت، مردی غم زده را دید که کنار درب باغ نشسته است. آن مرد که عبدالله بن عامر بود، به سلمان گفت: از چهره نورانیّت معلوم است که مسلمانی. سلمان گفت: آری. عبدالله گفت: من از یهودیان بنی قریظه هستم و اصالتاً اهل شامم. ما یهودی ها هر وقت گرفتاری بزرگی داشته باشیم، خداوند را به موسی علیه السلام قسم می دهیم. ای مرد نورانی مسلمان! من ثروّت زیادی دارم، اگر دعا کنی و دخترم هنده خـوب شود (یعنی چشم های کورش شفا پیدا کند) هر چه بخواهی به تو می دهم. سلمان گفت: من پولکی نیستم، امّا دخترت را نزد طبیبی می برم که شفایش دهد، فقط بگو اگر دخترت خوب شد، مسلمان می شوی یا نه؟ گفت: آری، ولی نـزد طبیب های زیـادی بردم، همه گفتند: معالجه هیچ فایده ای ندارد. سلمان گفت: این طبیب با آن ها فرق دارد، دخترت را بیاور درب خانه ی امام علی علیه السلام ، من هم به آن جا می آیم. آمدند، به حضرت علی علیه السلام گفتند. حضرت علیه السلام فرمود: اگر بنا به مسلمان شدن اوست، پس بروید حسینم را خبر کنید. بچّه ی خردسال را آوردند. امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: ظرف آبی بیاورید و بعد به حسین علیه السلام. گفت: دستت را در آب بگذار. من نمی دانم با این دست چه کرد؟ بعد مقداری از همان آب را به چشمان این دختر بچّه پاشید. به اذن خداوند یک دفعه چشم دختر شفا یافت. دختر، رو به امام حسین علیه السلام کرد و گفت: تو حسینی؟. فرمود: آری. دختـر گفـت: مـن معطّل بابا نمـی شوم و همین الآن ایمان می آورم. اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد اَنّ محمّداً رسول الله. حضرت علی علیه السلام فرمود: بقیّه ی آب را هم ببر، در خانه روی بدن او بریز تا علّت مرض هم از بین برود. فردای آن روز پدر و دختر درب خانه حضرت علیه السلام آمده و پدر عـرض کرد: یا امیر المؤمنین! می شود یک منّتی بر من بگذاری؟ این دخترم را چند ماهی برای کنیزی قبول کنی که با بچّه های شما تربیّت اسلامی شود. حضرت علیه السلام قبول کرد. پدر به شام رفت، بعضی از شامیان (از اقوام و دوستان) همان جا به اسلام ایمان آورده و بعضی هم پس از آمدن به مدینه و دیدن چشم سالم دختر ایمان آوردند. دفعه ی دوّم که پدر خواست از مدینه برود، امیر المؤمنین علیه السلام به او فرمود: او را هم با خودتان ببرید. عرض کرد: مگر بی ادبی کرده؟ حضرت علیه السلام فرمود: خیر، خیلی هم با ادب و با ظرفیّت است. امّا دختر تا شوهر نکرده نمی تواند دوری پدر را تحمّل کند، چون انس او وقتی با شوهرش ایجاد شد، تحمّل فراق پدر دارد. عرض کرد: اجازه بده از خودش بپرسم و پرسید: آیا دوست داری به شام بیایی یا این جا بمانی؟ عرض کرد: بابا، من دلم می خواهد در مدینه بمانم و کلفتی زینب سلام الله علیه را بکنم. حضرت علیه السلام فرمود: به دلایلی که فعلاً نمی توانم ذکر کنم، او را ببر. عرض کرد: چشم ـ عزیزان تا حرف خداحافظی شد یک انقلابی به پا شد، هنده آمد خودش را انـداخـت روی پـاهـای فاطمـه ی زهـرا سلام الله علیه و عـرض ادب کرد، روزگار می خواهد بین من و شما جدایی بیندازد. با همه خداحافظی کرد. به امام حسین علیه السلام عرض کرد : آقا! چشم نداشتم، شفایم دادی و... امیدوارم یک روز شما را زیارت کنم ، به زینب سلام الله علیه هم عرض کرد: چه دوران قشنگی بود، امیدوارم یک بار دیگر تو را ببینم و...

خلاصه، دختر به شام رفت، وضع زندگیشان چنان اوج گرفت، که معاویه آمد و برای یزید از هنده خواستگاری کرد و بالاخره هنده، همسر یزید شد .

مرحوم آیت الله آقا سیّد محمّد جواد ذهنی تهرانی، در کتاب از مدینه تا مدینه می گوید . هنده در قصر یزید بود، شبی در عالم خواب دید که درهای آسمان باز شد، ملائکه صف به صف به زیر می آیند و به اتاقـی وارد می شوند، که سر بریده ی امام حسین علیه السلام در آن مکان است و به آن سر سلام می کنند. السَّلام علیک یا ابا عبدالله! ابر سفیدی از آسمان به زیر آمد. در میان آن ابر، بزرگوارانی گریان بودند، بزرگ آن جمع جلو آمد و لب به لب آن سر بریده گذاشت و اشک ریخت و فرمود: من جدّت پیامبرم، او پدرت علی است، او برادرت حسن است، او جعفر و آن عقیل و دیگری حمزه و دیگری عبّاس عمویم می باشد و بعد فرمود: یا ولدی! قَتَلُوکَ اَتراهُم مَا عَرَفُوکَ وَ مِن شرب الماءِ مَنَعُوکَ. تورا کشتند ولی نشناختند و از آب هم مضایقه کردند. هنده از خواب بیدار شد، یزید را ندید، به دنبالش رفت دید، در اتاقی نشسته و گریه می کند ، چه اتّفاقی افتـاده کـه یزید لعنة الله علیه ایـن گـونـه گریـه و احساس پشیمانی می کند و هی می گوید: وَ مالِی و لِلْحُسَینِ؟ مرا با حسین چه کار؟

طبق نقلی: هنده درخواست کرد، لااقل بگذار اسرایی که متعلّق به حسین علیه السلام هستند به داخـل حـرم بیـاورم، یـزیـد از طـرفی عاشـق هنـده بـود و حـرفـش را می پذیرفت و از طرفی می خواست (به قول مرحوم صدر قزوینی، در کتاب حدائق) باز اسرای اهل بیت علیهم السّلام را تحقیر کند و با آمدن آن ها به قصر، عظمت خودش و کاخش را به آن ها نشان دهد، لذا اجازه داد هنده آن ها را به داخل کاخ بیاورد. یزید گفت: اجازه داری بروی، امّا به صورت رسمی. لذا تعداد زیادی کنیز و غلام جلوتر رفتند و با مشعل خرابه را روشن کردند. چه خبر است؟ هنده به دیدن شما می آید . طبق نقل دیگر هنده از جریان شهادت امام حسین علیه السلام خبر نداشت. (با سانسور خبری که در شهر شام خصوصاً در قصر یزید بود). بعضی کنیزهایش به او گفتند: به دیدن اسرا و خارجیان برویم و او قبول کرد. لباس فاخر پوشید، با جمع زیادی از خدمه به تماشای اسرا رفت. حضرت زینب سلام الله علیه تا او را دید شناخت، به خواهرش، امّ کلثوم گفت: این زن را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: او هنده، دختر عبدالله بن عامر است، هر دوتایی سر را به زیر انداختند که هنده آن ها را نبیند و یا نشناسد. هنده جلو آمد و گفت: خانم چرا سرت را به زیر انداختی؟ حضرت زینب سلام الله علیه جوابی نداد. پرسید: مِن اَیِّ البِلادِ انتم؟ از کدام شهرید؟ فرمود: مِنَ المدینة. از شهر مدینه. تا نام مدینه را شنید از صندلی پایین آمد و گفت: بهترین سلام ها بر ساکنان مدینه. زینب سلام الله علیه پرسید: چرا از صندلی پایین آمدی؟ به احترام ساکنان مدینه. هنده پرسید: سؤالی دارم. خانم فرمود: بپرس. عرض کرد: شما خاندان علی علیه السلام را در مدینه می شناسید؟ آخه من زمانی کنیز آن ها بودم. زینب سلام الله علیه فرمود: آری، از حال کدام یک از آن ها می خواهی، بدانی؟ عرض کرد: از حال حسین علیه السلام و بقیه فرزندان علی علیه السلام ؛ آخه من شفا یافته ی حسینم، کنیز زینبم. زینب سلام الله علیه گریه زیادی کرد و فرمود: وَ اِن سَئَلتِ عَنِ الحٌسَینِ فَهذا رأسهُ بَینَ یَدَی یزیدٍ... اگر از حسین علیه السلام می پرسی، این سر بریده ی اوست که در برابر یزید است. اگر از عبّاس علیه السلام و سایر فرزندان می پرسی، آن سرهای بالای نیزه متعلّق به آن هاست و بدن هایشان در کربلاست. اگـر از زین العابدین علیه السلام می پرسی، از شدّت درد قادر به حرکت نیست. و اِن سَئَلت عَنِ زَینَبٍ، فَاَنَا زَیَنَبُ بنت عَلّیٍ وَ هذِی اُمُّ کُلثُومٍ وَ هؤُلاءِ بَقیةُ مُخَدّرات فاطِمَة الزّهراءِ سلام الله علیه. اگر از زینب می پرسی من زینبم، این خواهرم، امّ کلثوم است و بقیّه ی این زن ها منسوب به مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه هستند ، وقتی هنده شنید، فریاد زد و می گفت: وا اِماماهُ، وا سیّداه، وا حُسیناه! لَیتَنی کُنتُ قَبلَ هذا الیوم عَمیاء وَلا اَنظُرُ بناتَ فاطمة الزّهراء سلام الله علیه علی هذِهِ الحالَةِ. ای کاش کور شده بودم و این حالت را نمی دیدم. سنگی به سر خودش زد و خون جاری شد، بی هوش شد و وقتی به هوش آمد، حضرت زینب سلام الله علیه فرمود: به خانه ات برو، می ترسم شوهرت به تو آسیبی برساند. گفت: به خدا قسم نمی روم، مگر این که شما را به خانه ببرم. لباسش را پاره کرد، با سر برهنه وارد مجلس یزید شد، فریاد زد: تو فرمان دادی که سر حسین علیه السلام را ببرند و بالای نیزه کنند؟ یزید بلند شد و سر او را پوشانید و گفت: وَ مالِی و لِلْحُسَینِ؟ مرا با حسین چه کار؟ خدا ابن زیاد را لعنت کند، در کشتن او عجله نمود. هنده گفت: وای بر تو، درباره ی من غیرت نشان می دهی، امّا فرزندان زهرای اطهر را بدون پوشیه در خرابه جای دادی؟ بگذار از آن ها را به داخل حرم بیاورم. یزید از طرفی عاشق هنده بود و حرفش را پذیرفت. ولی مرحوم صدر قزوینی در کتاب حدائق می نویسد: می خواست کاخ زیبا و یا قدرت و عظمت خود را نشان دهد، لذا اجازه داد... (منابع : بحار الانوار، ج45 ص 196 ، کتاب مجموعه سخنرانی های واعظ شهر، مرحوم آقای کافی، ص65 ، نفس المهموم، مرحوم حاج شیخ عبّاس قمی ص 455 ، بحار الانوار، ج 45، ص196 ، سحاب رحمت، ص740 ، از مدینه تا مدینه، ص 974 و ص978 ، سوگنامه آل محمّد صلی الله علیه و آله 486 ، معالی السّبطین، ج 2، ص ۱۷۳)

هنده سر و قت ا سیر ا ن بلا

هنده سر و قت ا سیر ا ن بلا - شد سو ی و یر ا نه پر ابتلا

دیدجمعی اززنان وکودکان - درخرابه بادوچشم خونچکان

گفت با خیل اسیران کیستید - اینچنین زار و نحیف از چیستید

اهل رو مید و یا ا ز ا هل چین - که گرفتا ر جفا ئید ا ینچنین

گفت زینب د خت پا ك مرتضی - هنده ا ی با نو ی ایمان و وفا

خودتوحق داری که نشناسی مرا - چون ندیدی اینچنین ازابتدا

ماكه ا هل یثر بیم و ا ز حجاز - آشكار ا ز ما شد ه حج و نماز

ما اسیر ا نیم ا ز آ ل رسول - بادل ا فسر د ه و ز ا ر و ملول

هنده ما ذ ر یه پیغمبر یم - ما عزیزان ر سو ل و حید ر یم

هنده مید ا ن زینب کبری منم - بنت حید ردخترزهرامنم

گفت هند ه خا ك عا لم برسرم - زینبی تو نو رچشما ن ترم

خا ك عا لم برسرم تو ز ینبی - من زهجر تو نیا سو د م شبی

بانوی من گوحسینم دركجاست؟ - سرورونوردوعینم دركجاست؟

گفت ای هنده حسینم شد شهید - از جفا و جو ر یاران یزید

تشنه لب اندر زمین كربلا - شد شهید از ظلم و جور اشقیا

کشته شد اکبر شبیه مصطفی - غرقه خون شدقاسم نوکدخدا

کشته شد عباس و عون و جعفرم - شیرخو ا ر نازدانه اصغرم

پیكرمجروحشان د ر كربلا - راسشان د ر شا م و روی نیزه ها

ما چنین د ر گریه و آ ه وفغان - روزوشب اینك بچشم خونفشان

باقری گوید چنین با شوروشین - گریه کن برشاه مظلومان حسین

چو شد زینب مصمم بر اسیری

چو شد زینب مصمم بر اسیری - اسیری بعد شاهی و امیری

همه ا ز کربلا د ر شا م ر فتند - بصد خواری ببز م عام رفتند

بشام از کینه گردون گردان - چو شد جای اسیران کنج ویران

یزیدی که ز دین بیگانه میبود - زنی نیکویش اندر خانه میبود

ز نی خو ر شید ر و و عنبرین مو - تمام خصلت او بود نیکو

نمیبودش بشهر شا م ما نند - همیشه بود د ر ذ کر خداوند

بخلوت ا ز یز ید شو م پنهان - تلاوت می نمود آ یا ت قرآن

غرض معروف ازنیکی درایام - بنیکی شهره وهندش بدی نام

چو بشنید او که کرده چرخ بازی - باهل البیت سلطان حجازی

فلک کرده جفا با آن اسیران - برایشان داده منزلگه بویران

برسم نذ ر آ مد سو ی زندان - که تا سازد ترحم بر اسیران

چو آمد دید یکزن قد خمیده - برش اطفال رنگ از رخ پریده

بسا کودک در آنجا دربدر بود - یکی ورد زبانش ای پدر بود

یکی میگفت با آ ه ا ی برادر - مرا بین د ر غمت با دیده تر

یکی گفتی کجا شد نو ر عینم - شهید کر بلا یعنی حسینم

چوهند آگاه گشت و واقف حال - بنزد زینب آمد آن نکو فال

بگفت ای زن بگو تو از کجائی - که براین دردومحنت مبتلائی

بگو تو از عراقی یا از حجازی - که اینسان چرخ کرده با تو بازی

بگفتا من حجازی هستم ای زن - که کرده ترکتازی چرخ با من

بگفت ا ی بی نو ا ا ی بی قرینه - کجا بد منز ل تو ا ی حزینه

بگفتامنزلم اندرمدینه است - که ویران ازجفای اهل کینه است

بگفتا ا ی جلا لت ا ز تو پیدا - مراوِد با تو هر گز بو د ه زهرا

بگفت ای زن همان زهرای اطهر - که میگوئی مرامیبودمادر

چوهندآگاه شدازحال زینب - جهان بردیده اوگشت چون شب

بگفت ای خاک بر فرقِ من زار - که توگشتی اسیرقوم خونخوار

بگفتاهند احوال تو چونست - جوابش گفت دل دریای خونست

بگفتا بهر چه قدرت کما نست - بگفت از مرگ عباس جوانست

بگفتا گو که ا کبر د ر کجا شد - بگفتا کشته د ر راه خدا شد

بگفتا گوکه قاسم گشته داماد؟ - بگفتاکشته شد آن سروآزاد

بگفتا گو حسین ا ند ر کجا شد - بگفتا سر بریده ا ز قفا شد

مزن بینا از این ماتم دگردم - که در ماتم گذاری جان عالم

بینا : خزائن الشهدا ص 138

میدهم شرحی ز یک عالی مقام

میدهم شرحی زیک عالی مقام - داستان هنده را زان شهرشام

بعد قتل کشتگا ن کر بلا - د ر ا سیر ی ز ینب بی ا قر با

در خرابه ان مه محنت قرین - کرد منزل با اسیران حزین

بعد چندی هند ه فرخ لقا - همسر آ ن شو م ملعو ن د غا

با یزید بی حیا گفت این سخت - این اسیران از کجایند اهرمن

داد پاسخ پو ر سفیا ن لعین - این اسیران فرنگند ا ین چنین

گفت که من میروم با شوخ شنگ - تا ببینم این اسیران فرنگ

پس که آمد در خرابه با وقار - دید زنهایی به یک خواری خوار

یک طرف یک کودکان در بدر - درخرابه خا ک غم ر یز ند بسر

سربروی خشت وتن اندرزمین - یک بیک درروی خاک ودل غمین

از یتیمی می کشند آ ه و فغان - راز د ل با خا لق کون و مکان

بر سر زنها بود شا ل سیاه - طفل ها پژمرده همچو قرص ماه

لب گشود هنده به آ و ا ز بلند - از کجایید ا ی ز نا ن ارجمند

کای اسیران همچوگل پژمرده اید - عیسوی یا پیروان احمدید

در سوال هند ه گفتندی جواب - از مد ینه خا نه زاد بو تراب

ما مسلمانیم و ا ز نسل عرب - نی ز کفا ر فر نگ عیسی نسب

هنده گفتا درمدینه کوچه ایست - از بنی هاشم نشان سرمدیست

دختری بود ا ز ا میر ا لمؤ نین - آگهید ا ز زینب آ ن حور برین

تا که هنده نام زینب راسرود - دید یک زن سر به زانویش نمود

هنده آمد پیش وگفت ای مه جبین - سربه زانوازچه داری این چنین

در جوابش زینب محزون زار - با اسیران پرسشت بهر چه کار

هند ه تا بشنید حر ف آ شنا - گفت بر گو کیستی ا ی د لر با

صحبت توآشنا آید به گوش - نام خودرا گو زمن رفت عقل و هوش

گفت ز ینب با ید ت نشنا سیم - پیر گشتم ا ند ر ا ین و یر ا نیم

هیچ دانی هنده نیکو سرشت – خود مراکی میشناسی درکنشت

هنده حق د ا ر ی ا گر نشناسیم - با لبا س کهنه و شید ا ییم

من نه آن زینب که درشهرودیار - داشتم اندروطن من افتخار

در مد ینه داشتم جا ه ومکان - مسند شاهی و من شاه زنان

من که داغ شش برادر دیده ام - کی دگر آن ز ینبم پنداری ام

من نه آن زینب که بشناسی مرا - بانوی شاهی چه میپرسی مرا

از کلام زینب سیمین عذار - شد یقینش زینب است این دل فکار

تا که آگه شد ا ز آ ن نیکو سیر - اشک غم با ر ید ا ز چشمان تر

دست زینب راببوسید ازوفا - گفت ازچیست این همه جوروجفا

من کنیزم ز ینبا ا ند ر بر ت - بر تو و ز هر ا ی ا طهرما د ر ت

این شنید ستم حسین مه لقا - شد شهید ا ند ر ز مین کربلا

گرتوئی زینب جوانانت چه شد - آن حسین نوردوچشمانت چه شد

اشک ا ز چشمان زینب شد رها - گفت ظلمی دیده ام بی انتها

الامان ا ز جو ر و ظلم کوفیان - وامصیبت از جفای شامیان

بر لب آب آ ن گروه بی و فا - آب ر ا بستند به آل مصطفی

از جفای ظلم و بید ا د یزید - شد حسینم با لب تشنه شهید

گلستان نوجوانان شد خزان - یک به یک شد کشته با تیروسنان

آن گروه کا فر د و ر ا ز خدا - دست عباسم زتن کردند جدا

کربلا شد یکسره د شت بلا - شو ر محشر شد زمین کربلا

روزعاشورابه دستور یزید - گشت هفتاد و دوتن یکجا شهید

بعدازآن مارا به یک زجر تمام - دراسیری تا بیاوردند به شام

گفت هنده بس نما ای زینبم - بیش ازاین منما تودرتاب وتبم

رفت هنده ازخرابه با شتاب - کرد با آن شوم ملعون این خطاب

کی یزید کا فر دور ا ز خدا – راس شاه د ین ز تن کرد ی جدا

دودمان شاه را کردی اسیر - درخرابه جای دادی چون فقیر

عترت آل علی را بی درنگ - کردی نصرانی و از اهل فرنگ

نه د گر فر ش و ا ثا ث زندگی - یا سر تسلیم حق ر ا بندگی

عصمت حق را نشاندی روی خاک - این یتیمان را به قلب چاکچاک

نه چراغ ومحفل و کاشانه ای - دور زینب جمع چون پروانه ای

تا سحر شا م غریبان ا ند همه - زاشک غم سردرگریبانند همه

ای یز ید ا حق تر ا لعنت کند - این فلک با خا ک یکسانت کند

الغرض هند ه ا سیر ا ن ر ا همه - از خرابه برد شان بی واهمه

داد درقصری تمامی رامکان - «نیری»خون گریدازاین داستان


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: وقایع دهه اول صفر

تاريخ : یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ | 14:3 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |