قصه هایی از حضرت عیسی علیه السلام
حضرت عیسی علیه السلام و حریصان : حضرت عيسى عليه السلام به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهكده اى رسيدند. عيسى عليه السلام به آن مرد گفت : برو نانى تهيه كن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت و سه عدد نان تهيه كرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر كرد تا نماز عيسى عليه السلام پايان پذيرد. چون نماز طول كشيد يك دانه نان را خورد. حضرت عيسى عليه السلام سوال كرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همين دو عدد بوده است . مقدارى بعد از غذا راه پيمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عيسى عليه السلام يكى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح كرده و خوردند. بعد از خوردن عيسى فرمود: به اذن خدا اى آهو حركت كن ، آهو زنده شد و حركت كرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت : عيسى عليه السلام فرمود: ترا سوگند مى دهم به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دو عدد بيشتر نبوده است ! دو مرتبه به راه افتادند و نزديك دهكده بزرگى رسيدند و به سه خشت طلا كه افتاده بود برخورد كردند. آن مرد گفت : اينجا ثروت زيادى است ! فرمود: آرى يك خشت از تو، يكى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به كسى كه نان سوم را برداشته ، آن مرد حريص گفت : من نان سومى را خوردم . عيسى عليه السلام از او جدا گرديد و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد. آن مرد كنار خشت طلا نشسته بود و به فكر استفاده و بردن آنها بود كه سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا ديدند. همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكى از آن سه نفر از دهكده مجاور نانى تهيه كند تا بخورند. شخصى كه براى آن آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم كنم ، تا آن دو نفر رفيقش پس از خوردن بميرند و طلاها را تصاحب كند. آن دو نفر هم عهد شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند و خشت طلا را بين خود تقسيم كنند. هنگامى كه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند. چيزى نگذشت كه آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عيسى عليه السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده ديد و فرمود:( هكذا تفعل الدنيا باهلها) (اين طور دنيا با اهلش رفتار مى كند.)). یکصد موضوع پانصد داستان - پند تاريخ 2/124 - انوار نعمانيه ص 353( . بقول مولانا : کوزهٔ چشم حریصان پُر نشد - تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد
آزمودن خداوند : امام صادق علیه السلام می فرماید: روزی حضرت عیسی علیه السلام بربالای بلندی ایستاده بود. ابلیس بر او عیان شد و گفت: تو که می گویی خداوند برهرکاری تواناست، از این بلندی خودت را پائین بینداز تا خداوند تو را نگه دارد. حضرت فرمود: سزاوار نیست بنده ای بخواهد خدا را آزمایش کند، بلکه اوست که بندگانش را می آزماید. آن معجزات را خداوند به من اجازه داده و این را اجازه نفرموده است. [1] بحارالأنوار، ج 60، ص 252[ (منبع : ما و ابلیس، ص: 263؛ غضنفری، علی)
عیسی و گناهکار : روزی عیسی با جمعی از حواریون به راهی می گذشت ، ناگاه گنهکاری تباه روزگار که در آن زمان به فسق و فجور معروف و مشهور بود آنان را بدید ، آتش حسرت در سینه اش افروخته شد ، آب ندامت از دیده اش روان گشت ، تیرگی روزگار و تاریکی حال خود را معاینه دید ، آه جگر سوز از دل پرخون برکشید و با زبان حال گفت : یا رب که منم دست تهی چشم پرآب پس با خود اندیشید که هر چند در همه عمر قدمی به خیر برنداشته ام و با این آلودگی و ناپاکی قابلیت همراهی با پاکان را ندارم ، اما چون این گروه دوستان خدایند ، اگر به مرافقت و موافقت ایشان دو سه گامی بروم ضایع نخواهد بود ؛ پس خود را سگ اصحاب ساخت و بدنبال آن جوانمردان فریادکنان می رفت . یکی از حواریون باز نگریست و آن شخص را که به نابکاری و بدکاری شهره شهر و مشهور دهر بود دید که به دنبال ایشان می آید ، گفت : یا روح اللّه ! ای جان پاک ! این مرده دل بی باک را کجا لیاقت همراهی با ماست و بودن این پلید ناپاک از پی ما در کدام مذهب رواست ؟ او را از ما بران تا ما را دنبال نکند و از همراهی ما جدا شود که مبادا شومی گناهانش دامن زندگی ما را بگیرد !! عیسی علیه السلام در اندیشه شد تا به آن شخص چه گوید و چگونه عذر او را بخواهد ، که ناگاه وحی الهی در رسید : یا روح اللّه ! دوست خودپسند و دچار پندار خود را بگوی تا کار از سر گیرد ، که هر عمل خیری تا امروز از او صادر شده به خاطر نظر حقارتی که به آن مفلس انداخت از دیوان و دفتر عمل او محو کردیم و آن فاسق گناهکار را بشارت ده که به آن حسرت و ندامت که به پیشگاه ما پیش آورد ، مسیر توفیق به روی او گشودیم و دلیل عنایت را در راه هدایت به حمایت او فرستادیم (تفسیر فاتحه الکتاب : 63 (
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﺑﻠﺎ زده : داستانهای تاریخی و وقایع آن همواره بایستی به عنوان سر مشقی برای آینده مورد توجه قرار گیرد تا بتوانیم همواره چندین سال از زندگی خود پیشتر باشیم و دیگر تجربه های اشتباهی که اقوام و افراد گذشته داشته اند ما تکرار نکنیم، در ادامه داستانی از حضرت عیسی در کتاب معتبر اصول کافی نقل میکنیم که جالب می باشد : ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻫﻤﺮﺍﻩ (ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺧﻮﺩ) ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﺭﺳﻴﺪ، ﺩﻳﺪ ﺍﻫﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺁﻥ،ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽﺳﭙﺮﺩﻧﺪ. ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ گفتند: ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ، ﺍﺯ پروردگار ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻣﺪﻩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻴﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺩﻭﺭﯼ ﮐﻨﻴﻢ. ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍوند ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ حضرت ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻧﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ: آﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻥ. ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﺎﻟﺎﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺭﻭستا ! ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﯽ ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﺪ! حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود ﻭﺍﯼ به ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ، عمل شما چه بوده که اینطور مورد عذاب واقع شدید؟ ﻣﺮﺩ گفت : به علت ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﻣﺎ مستحق عذاب شدیم: 1 - پرستش ﻃﺎﻏﻮﺕ 2 - ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ - 3- ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ - 4 - ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼﻫﺎﯼ ﺩﻧﻴﺎ . ﻋﻴﺴﯽ علیه السلام پرسید ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ به ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻣﺮﺩ جواب داد: ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭘﺸﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮔﺮﻳﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ. حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود: ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺖ؟ او جواب داد: ﺷﺒﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﻳﻢ، ﺻﺒﺢ ﺁﻥ ﺩﺭ (ﻫﺎﻭﻳﻪ) ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ. حضرت پرسید: ﻫﺎﻭﻳﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ شده گفت : ﻫﺎﻭﻳﻪ ﺳﺠﻴﻦ ﺍﺳﺖ. ﻋﻴﺴﯽ: ﺳﺠﻴﻦ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﺳﺠﻴﻦ ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﺑﺮ ﻣﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺯﺩ. ﻋﻴﺴﯽ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺭﺳﻴﺪﻳﺪ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻴﺪ ﻭ ﻣﺄﻣﻮﺭﺍﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﮔﻔﺘﻴﻢ: ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ، ﺗﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﻴﮏ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﻭ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﮔﺮﺩﻳﻢ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﺋﻴﺪ، ﻋﻴﺴﯽ: ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ شما! ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺨﺺ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺷﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ. ﻣﺮﺩ: ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪ! ﺩﻫﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﻪ ﺁﺗﺸﻴﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺧﺸﻦ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻡ، (ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ) ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﻴﺰ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﺋﯽ ﺩﺭ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺩﻭﺯﺥ ﺁﻭﻳﺰﺍﻥ ﻣﯽﺑﺎﺷﻢ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻭﺯﺥ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﻡ، ﻳﺎ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽﻳﺎﺑد (ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﺎ ﻋﺬﺍﺏ ﺍین ﺷﺨﺺ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﮎ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ). ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﻪ ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻳﺎ ﺍﻭﻟﻴﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺍلاکل ﺍﻟﺨﺒﺰ ﺑﺎﻟﻤﻠﺢ ﺍﻟﺠﺮﻳﺶ ﻭ ﺍﻟﻨﻮﻡ ﻋﻠﯽ ﺍﻟﻤﺰﺍﺑﻞ، ﺧﻴﺮ ﮐﺜﻴﺮ ﻣﻊ ﻋﺎﻓﻴﻪ ﺍﻟﺪﻧﻴﺎ ﻭ ﺍﻟﺎﺧﺮﺓ. ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪ! ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﺎ ﻧﻤﮏ ﺯﺑﺮ ﻭ ﺧﺸﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﺷﺎﮐﻬﺎﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﻭ ﺳﻠﺎﻣﺘﯽ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ. (داستان های اصول کافی،ص ۴۹۵)
امام صادق علیه السلام می فرمایند: روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند. حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز. عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند – خواه دروغ و خواه راست نخورید. آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن. حواریون از ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی میگفت : زنا نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند.[سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳[
هم رتبه حضرت عیسی علیه السلام در بهشت کیست؟ روزی حضرت عیسی علیه السلام به حضرت حق عرض کرد: «پروردگارا! آيا از امت من کسي هست که در قیامت، درجه و مقام او مثل من باشد؟» خطاب شد: «بله». پرسيد: «چه کسی؟» جواب آمد: "فلان زن" به نشاني اي که از آن زن داشت رفت. دید خرابه ای است و گوشه خرابه، زنی نشسته است. از چشم نابینا است و یک پارچه پاره و خیلی مندرس هم اطراف خودش گرفته و بدنش را پوشانده است. بدن او هم مثل اینکه امراض مختلفی دارد و فلج هم هست. دست و صورت او هم به خاطر بیماری خراب شده است. اما مشغول ذکر است. حضرت عیسی وارد شد و گفت: «السلام علیک یا امة الله». آن زن جواب داد: "علیک السلام یا روح الله" حضرت عیسی گفت: « کجا فهمیدی که من روح الله هستم؟» گفت: آن کسی که من را به تو معرفی کرد، تو را هم به من معرفی کرد . آن زن دائماً حمد و ثنای الهي می گفت و شکر نعمت های خدا را به جا مي آورد: الحمد الله علی نعمائه و الشکر علی آلائه. حضرت عیسی گفت: مثلاً با کدام ویلا و قصر، با کدام منزل، با کدام ماشینِ آخرین سیستم شکر خدا را می کنی؟ گفت: یا عیسی! هیچ کس مثل من، نعمت به او تمام نشده است. گفت: «خوب؛ خدا چه نعمتی به تو داده است؟» گفت: قلبی به من داده است شاکر، زبانی داده است ذاکر، بدنی بر بلا صابر ، کیست كه غنی تر از من باشد. بدنم مال او است، هر بلایی می خواهد بدهد، بدهد. تشکر مي كنم از عنایاتی که به من کرده است. چشم من را گرفته است؛ گناه نمی کنم. پایم را گرفته؛ گناه نمی کنم. وسائل گناه را از من گرفته است (آيت الله ناصري)
روزی که شیخ انصاری یاد حضرت عیسی (علیه السلام) را زنده کرد! روزی خبر رسید که قرار است شیخ مرتضی انصاری قدس الله سره به بغداد بیاید، مردم بغداد تعطیل عمومی اعلام نموده و به استقبال شیخ حرکت کردند. سفیر ایران دربغداد هم طبعاً یا تصنعاً میخواست برای استقبال حرکت کند که ناگاه یکی از سفرای خارجی بر او وارد شد، سفیر ایران از رفتن به استقبال منصرف شد ولی آن مرد فهمید که سفیر ایران قصد رفتن به جایی داشته و پرسید به کجا میخواستید بروید؟ جواب داد : به استقبال شیخ مرتضی انصاری، مرجع بزرگ شیعیان. آن فرد که متوجه شد شخص عالیقدری میخواهد بیاید، اظهار تمایل نمود به همراه سفیر ایران در استقبال شرکت کند. بر مرکب هایشان سوار شدند و از میان مردم گذشته و با سرعت خود را رساندند و در انتظار جلال و موکب پرشکوه شیخ بودند تا آنکه دیدند شیخی بر الاغ برهنه ای سوار است و بدون هیچ گونه آلایشی به همراه یک نفر به طرف بغداد میآید، فکر کردند مسافری غریب است و سفیر ایران و همراهانش که شیخ را نمیشناختند بدون اعتناء از او گذشتند، اما طولی نکشید آن شیخ به جمعیت رسید.
ناگهان صدای صلوات و سلام و غوغای شادی بلند شد و مردم مانند دریای مواج به طرف شیخ آمده و دور او را گرفتند و زیارتش میکردند، معلوم شد آن شیخ ساده و بی پیرایه ای که سوار الاغ بود، همان مرجع تقلید بزرگوار و جلیل القدر مسلمانان است که مردم برای دست بوسی او سر از پا نمیشناسد. سفیر خارجی حیرت زده و مبهوت در مراجعت به طرف شهر به سفیر ایران گفت: شنیده بودم که حضرت عیسی(علیه السلام) با آن همه عظمت و پیروانی که داشت پیاده راه میرفت و بر الاغ برهنه سوار میشد، اما باور نمیکردم. ولی امروز با دیدن این شیخ جلیل، یاد مسیح برایم زنده شد و یقین پیدا کردم آنچه در سیره انبیاء شنیدهام صحیح است و بدان عقیده پیدا کردم. (با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل)
اعتماد و توکل : در روزگار عیسی بن مریم علیه السلام، زنی بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا می رسید، هر کاری که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول می شد. روزی هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ اذان داد، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد؛ چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد «تا تو از نماز فارغ شوی نان ها همه سوخته می شود» زن به دل جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه کرد: پسرت در تنور افتاد و سوخته شد، زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضای خدای تعالی راضی هستم و از نماز فارغ نمی شوم که اللّه تعالی فرزند را از آتش نگاه دارد. شوهر زن از در خانه درآمد، زن را دید که به نماز ایستاده است. در تنور دید همه نان ها به جای خویش ناسوخته و فرزند را دید در آتش بازی همی کرد و یک تار موی وی به زیان نیامده بود و آتش بر وی بوستان گشته، به قدرت خدای عزّ و جلّ. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست وی بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده، عجب ماند و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر کرد خدای را عز و جلّ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی علیه السلام برد و حال قصّه با وی نگفت. عیسی گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟ چه اگر این کرامت آن مردان بودی او را وحی آمدی و جبرئیل وحی آوردی او را. شوهر پیش زن آمد و از معاملت وی پرسید، این زن جواب داد و گفت: کار آخرت پیش داشتم و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم الّا در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خدای خویش افکندم و قضای خدای را تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن مرد بودی پیغامبر گشتی. مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله ای است که دو بار قرآن مجید بر آن شهادت داده است، یکی ابراهیم علیه السلام در زمان نمرود و دیگر موسی علیه السلام در دوران کودکی در عصر فرعون و البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد، خداوند هر مشکلی را برایش سهل و هر چیزی را به فرمان او قرار خواهد داد. چنانچه فرموده اند: الْعَبُودِیةُ جُوْهَرَةٌ کنْهُهُ الرُّبُوبِیةُ . بندگی حقیقتی است که در ذات آن مالکیت بر هر چیز نهفته است. (منتخب رونق المجالس؛ بستان العارفين؛ تحفة المريدين: 243 - منبع : عرفان اسلامى، ج1، ص: 376)
سختی مرگ : حضرت یحیی پسر زکریا از پیامبران عصر حضرت عیسی (ع) بود، با عیسی (ع) دوستی و انس داشت، یحیی از دنیا رفت، پس از مدتی عیسی (ع) بالای قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده کند، دعایش به استجابت رسید، و یحیی زنده شد و از میان قبر بیرون آمد، و به عیسی (ع) گفت: از من چه می خواهی؟ عیسی (ع) فرمود: می خواهم با من همانگونه که در دنیا مأنوس بودی اکنون نیز مأنوس باشی و با من انس بگیری. یحیی گفت: «هنوز داغی و تلخی مرگ، در وجودم از بین نرفته است، و تو می خواهی مرا دوباره به دنیا برگردانی و در نتیجه بار دیگر مرا گرفتار تلخی و داغی مرگ کنی؟» آنگاه او عیسی (ع) را رها کرد و به قبر خود بازگشت (داستان دوستان جلد 5 نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی)
علاقه به خدا : حضرت عیسی (علیه السلام) بر سه نفر که لاغر به نظر می رسیدند گذشت.
پرسید علت لاغری شما چیست؟ عرض کردند ترس از خدا ما را به این صورت در آورده است. حضرت فرمود بر خداوند حق است که خائف را نجات دهد. پس حضرت بر سه نفر دیگر عبور کرد، آنها هم لاغر بودند. حضرت فرمود شما چرا ضعیف و لاغر هستید؟ عرض کردند اشتیاق به بهشت ما را زرد و ضعیف کرد. حضرت فرمود حق است بر خداوند که عطا فرماید آنچه را که مخلوق از او امید دارند. حضرت از آنها گذشت، به سه نفر دیگر که لاغرتر از قبلی ها به نظر می رسیدند رسید. فرمود شما را چرا لاغر می بینم؟ عرض کردند دوستی و علاقه به ذات پاک خداوند ما را لاغر نموده است. حضرت عیسی (علیه السلام) توجهی عمیق به آنها نمود و فرمود شما مقرب درگاه خداوند هستید. (منبع: داستان هایی از خدا، نوشته احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد 2)
داستان زیبائی از حضرت عيسي علیه السلام : حضرت عیسی علیه السلام به منزل یکی از اصحاب خود می رفت. در راه که می رفت، به گیاهی رسید و گياه گفت: «من داروی درد دختر حاکم این شهر هستم.» حضرت عیسی مقداری از آن را در جیب خودش گذاشت و به منزل آن صحابي رفت. آنجا به حضرت عيسي عرض شد که حاکم گفته: «دخترم مریض است و دکترها نتوانسته اند مداوایش کنند. اگر کسی دختر من را مداوا کند، هر چه بخواه، به او میدهم. اگر شما از خدا بخواهید و خدا به او عافیت بدهد و از پادشاه بخواهید که به دین حق وارد بشود، بسیار عالی است.» حضرت عیسی گفت: «برو به پادشاه بگو: من می آیم.» آنجا رفتند و حضرت عیسی علیه السلام گياهها را جوشاند و داد به او خورد و فردا و پس فردا هیچ اثری نشد. حضرت عیسی از خجالت گذاشت و از شهر بیرون رفت. سال دیگر دوباره عبورش به آنجا افتاد و دید گیاه، همان را می گوید. گفت: «تو پارسال هم همین حرف را زدی و آبروی ما را کم و زیاد کردی. امسال دیگر چه مي گويي؟» گفت: «چندین سال است خدا من را برای مداوای این درد خلق کرده است؛ لکن مأمور نبودم عمل بکنم. امسال مأمورم عمل بکنم. اثر کردن هر دارو به دست او است. اگر دکتر می روی، برخدا توکل كن. دارو هم باید اجازه داشته باشد تا اثر کند. اگر این دارو اجازه نداشته باشد، اثر نمی کند. شما دکتر متخصص می روی، دارو هم همین دارو است که دستور داده؛ لکن دارو مأمور نبوده اثر بکند؛ لذا انسان سزاوار است همه وقت بگوید: خدا. مریض شدی، بگو: خدا؛ دکتر می روی، بگو: خدا؛ دارو را میخواهی به مریض بدهی، بگو: خدا؛ همه اش خدا. الحمد لله الذی یفعل ما یشاء ولا یفعل ما یشاء غيره ، سپاس خدايي را كه هر كاري كه بخواهد انجام مي دهد و غير از او كسي نيست که هر كاري را كه خواست، انجام دهد. (كافي، ج 2 ، ص 529)
عشق به دنیا : عشق به دنيا باعث گرفتارى بشر است شايد هم سبب بشود آخرت از دست برود، دنيا دارى خوب است وليكن دنيا دوستى ضرر مىرساند. از حضرت صادق (عليه السلام) روايت شده است: حضرت عيسى ابن مريم (عليه السلام) مرور كرد به يك قريهاى كه مرده بود اهلش و حيواناتشان و طيورشان بكلى مرده بودند، توى قريه ذى روحى وجود نداشت، حضرت عيسى فرمود: اينها نمرده اند مگر از غضب خدا و اگر اينطور نبود همديگر را دفن مى كردند. حواريون گفتند: يا روح الله صحبت كنيد ما اعمال اينها را بدانيم و از آن عمل اجتناب كنيم، حضرت دعا كردند، يك وقت نداى به گوش حضرت رسيد . حضرت فرمود: اى اهل قريه . يك نفر در ميان مرده ها جواب داد: بلى يا روح الله فرمود: واى بر شما عمل شما چه بوده؟ گفت: اطاعت بر گناه بود و آرزوى دراز و مشغول لهو و لعب بوديم. حضرت فرمود: چطور محبت داشتيد به دنيا؟ گفت: مثل بچه نسبت به مادر و پستان او، هر وقت روى آورد خوشحال مى شود و هر وقت پستان را از او بگيريد گريان است. حضرت سؤال كرد: چطور مبتلا شديد به عذاب خداوند؟ گفت: شب سالم خوابيديم، صبح در آتش بودیم و درميان كوه سياه آتش که ما را مى سوزاند . فرمود: در وقت سوختن چه مى گفتيد؟ مى گفتيم: ردنا الى الدنيا فيزهد فيها، قيل لنا: كذبتم. ما را رد كنيد به دنيا زاهد بشويم در دنيا، در جواب مى گفتند: شما دروغ مى گوييد. حضرت فرمود: واى بر تو چرا شما در ميان اينها با من تكلم كرديد؟ گفت: يا روح الله ملائكه ها لجام از آتش در دهن آنها زدهاند و من در ميان اينها بودم لكن اهل معصيت نبودم الا اينكه آنها را موعظه نمى كردم، خداوند عذاب فرستاد همه ما را مبتلا كرد، نمى دانم آخر كار نجات است يا بسوى آتش مى برند؟ فرمود: انسان نان خشك بخورد و در مزبله بخوابد بهتر است از اينكه عاقبت اينطور بشود (كافى ج 2 ص 318)
علم اولین و آخرین : (ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﺑﻪ ﺷﺒﺎﻧﻰ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻯ ﻣﺮﺩ ﺗﻮ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﻰ ﺻﺮﻑ ﻛﺮﺩﻯ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﻋﻠﻢ ﻣﻰ ﻛﻮﺷﻴﺪﻯ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻯ؟ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ : ﻳﺎﻧﺒﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﺷﺶ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺑﺪﺁﻧﻬﺎ ﻋﻤﻞ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ. ﺍﻭﻝ: ﺁﻧﻜﻪ ﺗﺎ ﺣﻠﺎﻝ ﻫﺴﺖ ﺣﺮﺍﻡ ﻧﻤﻰ ﺧﻮﺭﻡ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﻠﺎﻝ ﻛﻢ ﻧﺸﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺑﻪ ﺣﺮﺍﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﺩﻭﻡ: ﺁﻧﻜﻪ ﺗﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﺴﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﻰ ﮔﻮﻳﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﺍﺳﺖ ﻛﻢ ﻧﺸﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺎﺷﺪ. ﺳﻮﻡ: ﺁﻧﻜﻪ ﺗﺎ ﻋﻴﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻢ ﺑﻪ ﻋﻴﺐ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﻡ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺍﺻﻠﺎﺡ ﻋﻴﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻓﺎﺭﻍ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻴﺐ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﭼﻬﺎﺭﻡ: ﺁﻧﻜﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﻠﻴﺲ ﺭﺍ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺞ ﻭ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻃﻤﻊ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﮔﻨﺞ ﻭ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﻛﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺑﺎﺷﻢ. ﺷﺸﻢ ﺁﻧﻜﻪ: ﺗﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺧﺪﺍﻯ ﺗﻌﺎﻟﻰ ﺍﻳﻤﻦ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺪﻳﺪﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﻭﻯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ. ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﻰ ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻋﻠﻢ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻯ). ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ 1، 263)
از مجرم موعظه خواست : امام صادق علیه السلام فرمود: مردی نزد حضرت عیسی رفت و گفت: یا روح الله من زنا کرده ام با اجرای حد الهی مرا پاک ساز. حضرت دستور داد تا مردم برای تطهیر او حاضر شوند، چون مردم حاضر شدند گودالی کندند و مرد مقصر را در آن نهادند، حضرت عیسی فرمود: هر کس در ذمه اش حد الهی است نباید به این شخص حد بزند، مردم همه برگشتند بجز حضرت یحی و حضرت عیسی علیهماالسلام. حضرت یحیی نزد مرد مقصر رفت و گفت: مرا موعظه کن، گفت: نفس خود را در بدست آوردن خواسته هایش آزاد مگذار که ترا هلاک میکند، حضرت فرمود: باز هم بگو، گفت: هیچ گناهکاری را بر گناه او ملامت و سرزنش مکن. (مدرک: مجموعه ورام ص 239(
پنجاه سال عمر در مقابل یک تکه نان : حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت، حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟ گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد. حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود . (تفسیر نمونه، ج 3، ص 223)
ﻳﻚ ﻧﻤﻮﻧﻪ : ﺣﻀﺮﺕﻋﻴﺴﻰ (ﻉ) ﺭﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻗﺒﺮﻯ ﺍﻓﺘﺎﺩ،ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ. ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻛﺮﺩ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻭﺿﻊ ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ ﻣﻦ ﺣﻤﺎﻝ ﻭ ﺑﺎﺭﺑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﻯ ﻫﻴﻤﻪ ﺍﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺴﻰ ﻣﻴﺒﺮﺩﻡ ؛ ﺧﻠﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ، ﺧﻠﺎﻝ ﻛﻨﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩﺍﻡ ﻋﺬﺍﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻠﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﺸﻢ. (ﻛﺒﺮﻳﺖ ﺍﺣﻤﺮ، ﺹ 72)
مهر و قهر : روزی حضرت عیسی (ع) از راهی می گذشت. ابلهی با وی دچار شد و سخنی پرسید. بر سبیل تلطّف، جوابش باز داد، اما آن شخص آغاز عربده و سفاهت نهاد؛ چنان که او نفرین می کرد، عیسی تحسین می نمود... عزیزی بدان جا رسید، گفت: ای روح الله، چرا زبون این ناکس شده ای و هر چند او قهر می کند، تو لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد، تو مهر و وفایش می نمایی؟! عیسی گفت: ای رفیق موافق! «کلّ اناء یترشّح بما فیه؛ از کوزه همان برون تراود که در اوست». از او آن صفت می زاید و از من این صورت می آید. من از وی در غضب نمی شوم و او از من صاحب ادب می شود. من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خُلق و خوی من عاقل می گردد. (به نقل از: غلامحسین کاشفی، اخلاق محسنی، ص 70 – 68)
فرزند صالح نجات بخش است : امـام صـادق (ع ) از رسـول اکـرم (ص ) نـقـل می کند که حضرت عیسی بن مریم از کنار قبری که صاحبش در حال عذاب بود عبور کرد,اما وقتی که سال بعد از کنار همان قبر گذشت , با شگفتی دیـد کـه صـاحـب قبر, این بار, در حال عذاب نیست . حضرت عیسی به خداوند عرض کرد : خدایا چـطـور سـال اول کـه از این جا گذشتم , اودر حال عذاب بود,اما امسال که عبور کردم در حال عذاب نبود .
بـه او وحـی شد که : او دارای فرزند صالحی است که راه خدا رادنبال می کند و از جمله یتیمی را پناه داده است , به سبب این عمل صالح ,از گناه پدرش چشم پوشی کردیم و او را بخشیدیم . آن گاه رسول خدا(ص ) فرمود : آنچه برای بنده مؤمن پس ازمرگش باقی می ماند, فرزندی است که بعد از پدر عبادت خدا می کند . آن گاه این آیه را تلاوت کرد : رب هب لی من لدنک ولیا یرثنی ویرث من آل یعقوب واجعله رب رضیا .(وسائل الشیعه,ج 15, ص 98)
حماقت ؛ مرضى علاج ناپذير : حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد: من بيماران را معالجه كردم و آنان را شفا دادم كور مادرزاد و مرض پيسى را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده كردم ولى آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه كنم . پرسيدند: يا روح الله ! احمق كيست ؟ فرمود : شخصى خودپسند و خودخواه است كه هر فضيلت و امتيازى را از آن خود مى داند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت مى دهد و براى ديگران هيچ گونه احترامى قائل نمى شود و اين گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نيست . (بحار: ج 72، ص 320)
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: حضرت عیسی علیه السلام
